یک چشم را گشود یکی را خمار بست
سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ
یک چشم را گشود یکی را خمار بست
در را پـس از ورود بــه روی شکار بست
سنجاق سر به مو زد و این سدّ ِسُست را
بیهــوده در بــرابــر ایـن آبشــار بست
بــا هر مژه بــه قاعـده ی طب سوزنی
دانه به دانه دور مـریضش حصار بست
تــا از کنـار پـــلک نیایــم به خـواب او
هردیده را به روی جهان با فشاربست
هر کار کـرد مـاه زمینـی شـود ،نشــد
قانون سخت جاذبه را هم به کار بست
بدمست را گذاشت به حال خودش ولی
انـگور را بـــه جـرم نکـرده بـه دار بست
مهدی رحیمی
۹۴/۰۱/۲۵