یک عمر نشستم به خفا بر سر راهت
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ب.ظ
یک عمر نشستم به خفا بر سر راهت
تا رد شوی از راه و کنم سیر نگاهت
شاعر شدنم دست خودم نیست به والله
الهام شودبر من از آن موی سیاهت
خورشیدْ غزل خوان دو چشمان خمارت
مهتاب شده مات همان صورت ماهت
در چشم تو صد لشگر کفر است بیا تا
مغلوب شوم یکسره در جنگ سپاهت
چون ماهی افتاده به خاکم ،به چه جرمی
محرومم از آن مرحمت گاه به گاهت
رفتی و ندیدی که چه آمد به سراغم
ای کاش غزل بگذرد از جرم و گناهت
تا خواستم اینبار کنم ناله و نفرین
یکباره دلم گفت:خدا پشت و پناهت
محمد جواد شاه بنده
۹۴/۰۷/۰۵