پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد
غصه میخورد که من حال خرابی دارم
از همین غصهی من سیر شد و حرف نزد
شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد
وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد
صورت پر شده از چین و چروکش یعنی
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد
محمد شیخی
این منم غمگینترین دیوانهی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر
بی تو حتی مرگ من هم قصهی پیچیدهایست
خانهی من میشود یک روز باغ فین شهر
دل شکستن بعد تو در شهر ما مرسوم شد
کاش میدیدی چه کرده رفتنت با دین شهر
بعد تو باران نیامد چون دعاهای مرا
بیاثر کرده طلسم مردم بدبین شهر
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش میرسد پایین شهر
محمد شیخی