ز بس فتنه از پیش و پس می رسد
بسختی مجال نفس می رسد
صف آرایی لشکر عاشقی
به فرماندهان هوس می رسد
اگر چند قحط گل است و نسیم
به لب گرچه مشکل نفس می رسد؛
فراوانی است و فراوانی است
به هر مرغ، چندین قفس می رسد!
سید حسن حسینی
ز بس فتنه از پیش و پس می رسد
بسختی مجال نفس می رسد
صف آرایی لشکر عاشقی
به فرماندهان هوس می رسد
اگر چند قحط گل است و نسیم
به لب گرچه مشکل نفس می رسد؛
فراوانی است و فراوانی است
به هر مرغ، چندین قفس می رسد!
سید حسن حسینی
دوست دارم جستجــو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را
دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند
خلق ردِّ بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهــوی تـــــو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا
قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....
ناصر حامدی
ماه بانوی جزیره! دلبری را بیخیال
دامن گلدار رقص بندری را بیخیال
من حواسم هست که دیوانه ات باشم مدام
مو پریشان تر نکن، یادآوری را بیخیال
میزنم پارو میان موج های نیلی ات
ناخدا ! آن بادبان روسری را بیخیال
چشم الماس زمرد پیکر یاقوت لب!
نقشه ی گنجی خودت، نقش پری را بیخیال
پیش باید رفت در دریای مواج تنت
نه! نیانداز آن پلاک لنگری را، بیخیال
تفرقه ایجاد خاهد کرد آخر این شکاف
خط بین سینه های مرمری را بیخیال
دور انگشت تو می چرخم به هر سو خاستی
آن سکان حلقه ی انگشتری را بیخیال
دل ببر از من به هر اندازه میخاهی ولی
دزد دریایی من! غارتگری را بیخیال
با نگاهت تا ابد تنها مرا آتش بزن
آسمان خسته ی خاکستری را بیخیال
چون صدف وا مانده آغوشم به مروارید تو
مال من شو بعد از این و دیگری را بیخیال
شهراد میدری
ﯾﺎﺭﺍ ﺣﻘﻮﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﺑﺎﻫﻤﺮﻫﺎﻥ ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﮏ
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﻣﺤﺘﺎﺝ ﯾﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺍﻡ ﺍﯼ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺍﻣﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯ ﺁﻓﺘﺖ ﺣﺮﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﻣﭙﺴﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﻦ ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ
ﭘﺮﻭﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺍﺣﺰﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﺎﻝ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺯﺩ ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ
ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ
امیر هوشنگ ابتهاج
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ
ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺁﺩﻣﯿـــــــــــــﻢ ﺑﻼ ﻧﺴﺒﺖ ﺷﻤﺎ
ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺰﺍﺣـــﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ
یک عمر ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ
ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻤﺎ
ﺍﻣﺎ !ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ
ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺷﻤﺎ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻭﻣﺎ
ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﻏﻢ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻤﺎ
ﻣﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﯾﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ ﭘﯿﺶ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻤﺎ
ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻭﻗﺘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ
ﺑﺎﻧـﻮ ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﻋﺰﺕ ﺷﻤﺎ
جلیل صفر بیگی
یک روز حرف های تو فریاد می شود
تاریخ از محاصره آزاد می شود
تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن
از زخم های کهنه ی من یاد می شود
از من گرفت دختر خان هرچه داشتم
تا کی به اهل دهکده بیداد می شود
خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن
موسای قصه های تو نوزاد می شود
بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم
از تاج و تخت قسمت ما باد می شود
ای ابروان وحشی تو لشکر مغول
پس کی دل خراب من آباد می شود
در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است
آدم به خنده های تو معتاد می شود
آرش پورعلیزاده
دیدی دوباره روی دلم پا گذاشتی
این مرد را نیامده تنها گذاشتی!!
مانند کوچه ای که مسیر عبور توست
در من قدم زدی و مــرا جا گذاشتی
ماهی شدم که غرق تو باشم ولی مــرا
با تنگ در مقابل دریا گذاشتی
هر کار کرده ام من و تو ما شود، نشد!!!
یک خط فاصله وسطه مـــ ــ ـــا گذاشتی
گاهی دلم خوش است مرا مثل شوکران
شاید برای روز مبادا گذاشتی
در را اگر چه پشت سرت بسته ای ولی
شکر خـــدا که پنجره را وا گذاشتی
سورنا جوکار
ﮔﺎﻫﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﯼ ﻧﻮ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ !ﺑﻪ ﺧﺰﺍﻧﻢ ﻓﮑﻨﺪﻩ ﺍﯼ
ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ؛
ﺗﺎ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﭼﻪ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺟﺎﻡ ﺷﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﮐﻪ ﺳﺒﻮﯼ ﺷﺮﺍﺏ ﻧﺎﺏ؟
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﻋﺰﯾﺰ ! ﭼﻪ ﺗﻮﻓﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮐﻼﻣﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ.... ﺷﺮﺡ ﻋﻤﺮ ﻧﻔﺴﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ
ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﻣﻦ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺧﺸﺖ ﺭﺍ
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﻏﺰﻝ ﺣﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺍﻡ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺁﻩ ! ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺭﻭﺯ... ﭼﺮﺍ ﺷﺐ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
رضا شیبانی اصل
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیه پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
محمد حسین شهریار
شهریار
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک
به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک
میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی بـــــــه درک
دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک
عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک
نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی به درک
صوفی صابری
دست نامحرم از آن چین و شکن کوتاه است
سر این رشته فقط وصل به وجه الله است
آن سر رشته گره خورده به جان و دل ما
تا که بستند، گره وا شده از مشکل ما
چشم وا کردی و نوری ازلی پیدا شد
مثل این فاطمه، آن فاطمه هم شیدا شد
جامه یک بار به احرام تو بستن بس نیست
جام در راه تو یک بار شکستن بس نیست
حشر، چون حجر عدی با کفنی چاک خوش است
مست در محشر تو سر زدن از خاک خوش است
حجر، یوسف شد و از چاه درآمد انگار
وسط روز ببین ماه در آمد انگار
باید اینگونه به عشق تو هوایی باشد
وقتی عاشق نوهی حاتم طایی باشد
قبر یک بار به عشق تو چشیدن کم بود
آخر این کشتهی عاشق پسر حاتم بود
نه به حاتم، به غلامی درت مینازد
او کریمی است که بیش از دگران میبازد
مثل او کاش شهیدان دمشقت باشیم
چند نوبت همگی کشتهی عشقت باشیم
محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن
پاک کن نقش جهان از دلم آزادم کن
قاسم صرافان
تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو!
چه کوچک مینماید پیش تو غمهای بعد از تو
تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهمهای بعد از تو؟
تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، میبینی؟
دهانش را نمیبندند مرهمهای بعد از تو
«تو را از یاد خواهم برد کمکم» بارها گفتم
به خود کی میرسم اما به کمکمهای بعد از تو؟
بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو
مژگان عباسلو
شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟
شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟
اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر
به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟
سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی
شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟
گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی
گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟
غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من
اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟
به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب
چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟
به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها
شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟
عماد خراسانی
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
ای که بر روح من افتاده وآوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز یاسمی
غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند
شیر دور اندیش با آهو مدارا می کند
زهر ِ دوری باعث شیرینی ِ دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می کند
جز نوازش شیوه ای دیگر نمی داند نسیم
دکمه ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند
روی زرد ولرزشت را از که پنهان می کنی
نقطه ضعف ِ برگها را باد پیدا می کند
دلبرت هر قدر زیباتر ،غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا می کند
از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می کند
نه تبسم نه اشاره نه سوالی؛ هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند
کاظم بهمنی
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد
داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد
او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد
آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد
برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد
چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی
چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد
زندگی تو قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟
دومی؛ چون اولی دارد مرا دق می دهد
کاظم بهمنی
الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها
که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها
به می بر بند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
اگر دل بستهای بر عشق جانان، جای خالی کن
که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها
تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی
برون شو بید رنگ از مرز خلوتگاه غافلها
چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی
جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها
اگر دل دادهای بر عالم هستی و بالاتر
به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
امام خمینی
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!
هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!
بو برده است لشکر من، بس که گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!
من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!
من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!
باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!
هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،
فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!
حسین جنتی
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
محمد حسین شهریار