هم‌قافیه با باران

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
کوی دل با کاروان کربلا دارد حسین

ازحریم کعبه جدش به اشک شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد ودو ذبح عظیم
بیش از این ها حرمت کوی منی دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک وآه عالمی هم درقفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت ودیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا بجایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ور نه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران پروانه گان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سربه قاچ زین نهاداین راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سرکند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین


دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت وآزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشکست وخون
دل تماشا کن چه رنگین سینه ما دارد حسین

ساز عشقست وبه دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین


شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندر این گوشه عزای بی ریا دارد حسین


شهریار

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

زمین خلاصه ای از چشم آسمانی ِ توست 

غزل برآمده از بازی زبانی توست


نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی

تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست !


کمی نخند! کمی دست از دلم بردار

که هر چه می کشم از دست مهربانی توست !


هر آنچه را بفروشم نمی رسد وسعم

به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست


بلوغ زود رسم علت کهولت نیست 

اگر که پیر شدم مشکل از جوانی تـوست


دو سال می گذرد من هنوز سربازم 

وظیفه ی شب و روزم «ندیده بانی» توست …


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

خارق العاده اند چشمانت، تازه این با حساب ارفاق است
چشمهایت فقط نه در ده ما، شهره در بیکران آفاق است 

چشم آتش بیار معرکه ات، هیزم خشک و تر نمیفهمد
پشت هم پلک میزنی شاید، این نه چشم است، سنگ چخماق است 

می هراسم که سیل گیسویت با خودش هرچه هست را ببرد
می هراسم، ولی خدا را شکر، موی تو در مهار سنجاق است 

دل یکتاپرست من باید با خودش حل کند مسائل را
تو که با آن دو چشم کافرکیش، گفته ای هرچه شرط ابلاغ است 

ای به بار آمده! به دستی که در نگهداری ات تکیده نخند
باغبان نیز حق آب و گلش ــ گرچه ناچیز ــ گردن باغ است 

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

 

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

 

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

 

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

 

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

 

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

 

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

ای که بر روح من افتاده وآوار شده

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

 

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

 

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

 

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

 

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

 

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

 

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

 

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

 

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی...

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

 

خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی

 

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

 

می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی

 

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

 

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور «لن ترانی»

 

صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای... وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی...»

 

نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن... آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

 

نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز «فلانی»

 

غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که... نمی‌خواهم بدانی!

 

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

ناگﻬــﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕِ ﻣﻦ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧــــﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﭼـــــﺎﺭﺷﺪﻡ

ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﮐـــــﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻗــــــﺮﺍﺭﺷﺪﻡ

 

ﻣﺜﻞ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺸﮏِ ﮐﻨﺞ ﺣﯿﺎﻁ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻓﻦ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ

ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺯﺍﺭﻡ ﮐــــــﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ ﺗﻨﺖ ﺑﻬـــــــﺎﺭﺷﺪﻡ

 

ﻧﺎﮔﻬـــﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﻢ ... ﺳﺮﻡ ﺍﻓﺘـــــﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ

ﺳﯿﻞ ﻣﻮﻫــﺎﺕ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺩﻟــﻢ ﺭﯾﺨﺖ ... ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﻋﻄﺮ ﮔﻠــــــﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ، ﮔــــــﺮﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ

ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺗﺐِ ﺍﻧﮕــــﻮﺭ ... ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ... ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ،ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ... ﭘﯿﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺷﺮﺍﺏ

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺧﻤــــــﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﯾﮏ ﺷﺐ ﺍﺯ ﮐـــــﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻢ ...

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﻔﺮ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

نگذار زبان غزلم بسته بماند

حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

 

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟

تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

 

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار

نبضم به تپش های تو وابسته بماند

 

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من

انگار محال است که وارسته بماند

 

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم

بگذار که این مسئله سربسته بماند

 

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست

هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

 

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:

همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﮐﻮ؟ ﺯﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﻦ!

ﺗﺎ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺣﺴﺮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣُﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ،

ﺟﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ، ﺗﺒﯿﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺭﻧﺞ ، ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ، ﺟﻨﻮﻥ ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ، ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ

ﻣﺮ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮ !

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﻦ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﺭ

ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺕ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

 

ﺷﮑﻮﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ؟ ﺁﻩ ، ﻧﻪ! ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺁﻩ ، ﻧﻪ!

ﺭﻧﺠﺶ ﺍﺯ ﺍﻏﯿﺎﺭ ﻫﻢ ، ﮐﻔﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﻦ


ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

ﺧﺸﺖ ﺧﺸﺖ ﻭ ﺁﺟﺮ ﺁﺟﺮ ﭘﯿﮑﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎﯼ ﻣﻀﻄﺮﺏ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ !

ﻻﻧﻪﯼ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﻻﻏﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﻣﻦ ﺑﻠﻮﻃﯽ ﭘﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪ

ﻧﯿﻤﻢ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺖ، ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﻏﺰﻝﻫﺎﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎ

ﺑﯿﺖﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﻤﻪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺴﺎﺯ

ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪﯼ ﻋﺎﺷﻖﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺑﺎﻝ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺬﺷﺖ

ﻭﺍ ﻧﺸﺪ ... ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ

ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران