گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را
مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را
قیامتی است در آن سوی شعلهها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بیحسابم را
وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را
مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک میکند عذابم را
بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را
رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا میزند شتابم را
محمدعلی جوشایی