هم‌قافیه با باران

شهید عشقم، پاینده‌ام برای همیشه
اگر که کشته شوم، زنده‌ام برای همیشه

هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم
که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه

اگرچه خوارترینم، تو گل نسیم‌ترینی
که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه

نبود حاصل عمرم به غیر نام سیاهی
که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه

به عمر رفته امیدی نداشتم که تو کردی
امیدوار به آینده‌ام، برای همیشه

به خنده از سر تقصیر من گذشتی و کردی
عزیز فاطمه! شرمنده‌ام برای همیشه

بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش
که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه

به ذوالجناح تو سوگند ای تمامی غربت
که مات اصغر و آن خنده‌ام برای همیشه

هماره سبز و شکوفا بمان که عطر تنت را
به دشت عشق پراکنده‌ام برای همیشه

زبان قال ندارم، زبان حال من این است:
اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟

روشن ترین دلیل همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم

ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم

تفصیل بند بند مصیبت نمیکنیم
انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم

یک خط برای روضه ی گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم

ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقام خون تو هیهات بگذریم

‌سید محمد مهدی شفیعی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران

رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است
رودِ تنهاییِ من ماضیِ استمراری است

زندگی مثل همین قصّه ی تنهایی من
اختیاری است که در ذاتِ خودش اِجباری است

دل که دل نیست، بلوری ست که از فرطِ غبار
مثل یک ظرفِ عتیقه تَهِ یک انباری است!

موشها ذهنِ مرا، روحِ مرا می کاوند!
چند وقتی ست میانِ تنِ من حفّاری است

درّه ها حاصلِ زخمی ست که از تنهایی
بر تنِ کوه فرود آمده، زخمش کاری است

گاه گِردِ سرِمن کُلّ ِ جهان می گردد
قصّه ی مبهمِ دیوانگی ام اَدواری است

غیر تنهایی بی واژه و گسترده ی من
هر چه در چشمِ جهان هست همه تکراری است…

****
گاه گاهی دلِ خود را به دلِ من بِسپار!
رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است…..

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۷:۲۷
هم قافیه با باران
دی و مرداد و آذر با خود آورده بهارِ تو
بهارِ تو همان آیینه‌دارِ روزگارِ تو

دل از تقویم‌ها کندی که خود تقویمِ ما باشی؟
بهارِ ما نمی‌گنجد به محدودِ حصارِ تو

غرورِ جهل و عُجبِ توست گُل‌کرده، بهار این نیست
گلِ عشقی نرویانده خدا از شوره‌زارِ تو

بهار این نیست، می‌میرانَدَت با هر نَفَس هر دم
گمانم نیست بردارد غباری از مزارِ تو

جهان آیینهء جان است، طفلم! شهرِ بازی نیست
نگردد روز و شب چرخ و فلک‌ها بر مدارِ تو

که هستی در مدارِ عشق می‌گردد مدارِ عشق
مداری که نمی‌افتد به آن حتی گذارِ تو

بهاران پیشکش، تقویمِ تو بی‌عشق بی‌فرداست
هزاران مرتبه شکرِ خزان با این بهارِ تو

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

نمی رنجم اگر کاخِ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق ، آری ، طاقتی مردانه می خواهد !

کمی هم لطف باید گاه گاهی مردِ عاشق را
پرنده در قفس هم باشد ، آب و دانه می خواهد

چه حُسنِ اتفاقی ، اشتراک ما پریشانی ست
که هم مویِ تو هم بغضِ من ، آری ، شانه می  خواهد

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلّی دادن این فاجعه ، میخانه می خواهد

اگر مقصود تو عشق است ، پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

نه بیع فاش شد آخر نه این عیان که به چندم
امید هست ولیکن به درهمی بخرندم

حکایت من و دل داستان روغن و آب است
نه من قبول دلم می شوم نه اوست پسندم

خدا ببندد آن ساعتم ره نفسم را
خدا نکرده اگر دیده را به روی تو بندم

برای عشق تو هر شیوه ای سرودم و گفتم
که گاه صائب تبریز و گه کمال خجندم

شبی است خوش که نگارم نهاده سر به بر من
هزار شکر که خوابیده است بخت بلندم

چه رفت با دل معنی کشید شیوه به سعدی
مشو ملول که من همچنان مسافر هندم ·

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان
فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی

نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی

مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی
ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی

چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی

و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی

فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی

فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی

مولوی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور
گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
 
عراقی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

شبِ اندوه کنارِ تو به سر می آید
آفتابی و به امر تو سحر می آید
 
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده است
خار هم پیشِ شما گل به نظر می آید
 
و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید
 
به کسی دَم نزد اما پدرت میدانست
وحی از گوشه‌ی چشمانِ تو در می آید
 
پایِ یک خط ِتعالیم تو بانو بخدا
عمرِ صد مرجع تقلید به سر می آید
 
مانده ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر اهل نظر می آید
 
مانده ام لحظه ی پیچیدنِ عطر تو به شهر
ملک الموت پیِ چند نفر می آید

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

مغنی سحر شد خروشی بر آر
ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست
که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را
که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص
که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت
که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش
بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای
مکش بار محنت، بکش باده‌ای

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه
چراغی به مسجد مبر شامگاه

بکش باده تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار
خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای
بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی
بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن
سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی
بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم
هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن
که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم
نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن
که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک
که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب
که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید
پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو
چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه
جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین
رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن
خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست
که بدنام ازو هر کجا زاهدیست
 

رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
نازِ معشوق ِدل‌آزار خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد

شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ی ژرفیست؛ مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب

غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب

مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب

صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب

صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب

صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب

خاقانی

۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هرگز جست نخواهم نشان و نام

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لگام؟
...
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
 
ناصر خسرو

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۹
هم قافیه با باران

ای  خیابانِ  درازِ پُرملال!
کوچه کوچه می روم سوی زوال

مثل بُهت برجهای هندسی
پُر ز رخوت،خالی از هرشور وحال

روز و شب در من نبرد خیر و شرّ
زیر پا له می شوم در این جدال

گاه می گوید به من همزادِ من
بس کن این دعوا، رها کن، بی خیال!

باز امّا این تناقض ها، مرا
می کشاند تا بلندای مَحال

ای دهان آتشین! کاری بکن
می روم از دست ای فریاد لال!

هست آیا حرف ها را پاسخی؟!
من سکوتم، با دهانی از سؤال!

 یدالله گودرزی 

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

گفتا که در این عشق جنون است بسی
با عقل به سرمنزل مقصود رسی

گقتم که دگر ایمنم از عشق ولی
در صحت عقل دل سپردم به کسی

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۳
هم قافیه با باران
قلم از شرح چشمت ناتوان است
قشنگی تو مافوق گمان است

مگر خورشید مرداد جنوبی
نگاه گرم تو خرما پزان است

محمدعلی ساکی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۳
هم قافیه با باران
ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من

ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبا ترین ستاره ی هفت آسمان من

آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کرده ای به باغچه ی بازوان من

در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طُرفه حادثه ی ناگهان من

ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من

حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایت حسنت بیان من

با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!

کی می رسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من

حسین منزوی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران

صورت ِفکر ِمن از روی تو نورانی تر است
نیتِ خیر من از کفر تو پنهانی تر است

مثل یک دیوانه ی لال ِ بریده از همه
همکلامی های من با خویش طولانی تر است

خواهشی کردم به من گفتی کمی نفسانی است
خواهش ِامروزم از دیروز نفسانی تر است

آرزویی را که حبسش کرده ام در سینه ام
از همه زندانیان شهر زندانی تر است

با چه شوقی پر زدم از پیله ام یک هفته پیش
زندگی از آنچه می پنداشتم فانی تر است

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

طنین از زخم دوش من نمی آید
که بعد از نیش نوش من نمی آید

من آن نیلوفر دربند مردابم
غریوی از خروش من نمی آید

قرق کرده زمستان سرزمینم را
بهار گل فروش من نمی آید

به ضرباهنگ لحنش شاد می گردم
صدای او به گوش من نمی آید

به استقبال او آراستم خودرا
پیامی از سروش من نمی آید

مگر من هم ز ایل  زرد پاییزم
سوار سبز پوش من نمی آید

کشیدم در کنارش جشن میلادم
ولی جان به نقوش من نمی آید

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران