هم‌قافیه با باران

گره می‌خورد اگر مویت به یال اسب‌ها در باد

نسیم ترکمن‌صحرا فقط بوی تو را می‌داد

 

تو با چشمان خونریزت اگر آشوب می‌کردی

به دنبالت قشون ترکمن‌ها راه می‌افتاد

 

خروش مادیان‌ها دشت را در خویش می‌رقصاند

خروش مادیان‌ها بود و هِی فریاد... هِی فریاد...

 

مسیر کوچ را گم کرده‌ام در چشم‌های تو

نگاهت می‌برد این ایلیاتی را به عشق‌آباد

 

جنون صحرا به صحرا می­برد با خود مرا، چون عشق

جنون صحرا به صحرا می­برد، تا هر چه باداباد...

 

طنین نام تو پیچیده در آواز کولی‌ها

مگر آوازهای بومی‌ام را می‌برم از یاد!؟

 

کنار آتش این کولیان با من شبی سر کن

اگر چه فال تو خاکسترم را می‌دهد بر باد...


علی شیری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۳
هم قافیه با باران

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺁﻥ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﻝﮔﺸﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻬﻢ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﻟﺮﺑﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺟﺎﻥﻓﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﮐﯽﺍﻡ ﻣﺠﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ

ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺳﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﻣﺒﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼِ ﭼﺸﻢِ ﻣﻦ ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻣﯿﺪ

ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﺒﯽ ﺳﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺩﻝِ ﮔﺮﻓﺘﻪﯼ ﻣﺎ ﮐﯽ ﭼﻮ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ

ﻣﮕﺮ ﺻﺒﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﭼﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﯼ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ

ﻛﻪ ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ ٬ ﺧﻮﺷﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﻄﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻟﻘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ

ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺪ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺳﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﻫﻢ

ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻗﺴﻢ

ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻭﻓﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
 ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺟﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ
 ﺭﻭﯼ ﺳﻘﻒ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪ
ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﭼﯽ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺎ ﺟﻔﺖ ﻭ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻗﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺁﺷﺘﯽ
 ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺷﺘﯿﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺳﺨﺘﯽ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

با تیشه ی خیـال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان بــه دامنم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلهـا بوییده ام تـو را

رویای آشنای شب و روز عمـر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هـر نظر تـو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعـاره و تشبیه برتـری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

این ترانه «بوی نان» نمی دهد

بوی «حرف دیگران» نمی دهد

 

سفره  دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد

 

نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:

 

با سلام و آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد-

 

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

 

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

 

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد، زمان نمی دهد

 

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

 

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

 

هیچ کس به غیر ناسزا تو را

هدیه ای به رایگان نمی دهد

 

کس ز فرط ِ های و هوی ِ گرگ و میش

دل به هی هی ِ شبان نمی دهد

 

جز دلت که قطره ای است بیکران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

 

عشق، نام بی نشانه است و کس

نام دیگری بدان نمی دهد

 

جز تو هیچ میزبان ِ مهربان

نان و گُل به میهمان نمی دهد

 

نا امیدم از زمین و از زمان

پاسخم نه این، نه آن...نمی دهد

 

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

 

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

با شهد لب از زهر، عسل ساختی از من

یک پنجره ی رو به غزل ساختی از من


یک دشت گل سرخ شدی در من و آنوقت

اندازه ی یک دشت، بغل ساختی از من


اینجا به شباهت به تو مشهورم و سِحرت

این بود که از خویش بدل ساختی از من


هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است آه

یک شهر لب خط گسل ساختی از من


من مقبره ی بی کسی افتاده در این خاک

تو آمدی و تاج محل ساختی از من


ایمان محمدآبادی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

« ﺍﻧﮑﺤﺖُ »… ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ !

‏« ﺯﻭﺟﺖُ »… ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻣﺘﻌﺖُ »… ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺭﻃﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ

ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﺗﺸﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻫﺬﺍ ﻣﻮﮐﻠﯽ »… : ﻏﺰﻟﻢ ﺩﻑ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮔﻔﺖ .

ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﮐﺎﻟﺖ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺟﻠﺪ »… ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ! ﺗﻮ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﯼ !

ﭼﺸﻤﺖ ‏« ﻗﯿﺎﻣﺖ‏» ﺍﺳﺖ ! ﺑﺨﻮﺍﻥ ‏«ﺍﻧﻔﻄﺎﺭ ‏» ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ «… ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ … ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ،

ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ


‏« ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ «…؟! ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺳﺎﺭ

ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﺩﻩ ﺷﺮﻁِ ﺿﻤﻦِ ‌ … ‏» ﺩﻩ ؟! … ﻧﻪ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺻﺪ ! … ﻫﺰﺍﺭ !

ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣُﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍ !


ﻟﯿﻠﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪﻩ

ﭘﺲ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ 


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من

چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!

فیض میخشکى تو در صحرای دل


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 


امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد


همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد


غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد


او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد


دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد


زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

تو را بخاطر زیبایی ات نمی بخشم

به قد و قامت رعنایی ات نمی بخشم


تو را که شرشر جام شراب در چشمی

برای اینهمه گیرایی ات نمی بخشم


بهار غرق شکوفه! چه کرده ای با من؟

تو را به رسم شکوفایی ات نمی بخشم


هزار سال جنون گریه های صحرا را

قسم به حضرت لیلایی ات نمی بخشم


شبی که ماه شدی تا دل مرا ببری

به موج مخمل دریایی ات نمی بخشم


تبر تبر مژه برهم نکوب چون جان را

به ضربه های تماشایی ات نمی بخشم


نیامدی که بدانی چقدر دلتنگم

تو را به جرم شکیبایی ات نمی بخشم


شهراد میدری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
هم قافیه با باران

با خنده هایت کم کن از این حال طوفانی

با دیدن دردت هوایم گشته بارانی


برخیز از جای خودت ای یوسف دوران

رونق ندارد بی تو و عشق تو مهمانی


یک گوشه ی چشمت کلید حل مشکل هاست

لبخند بر لب می زنم با تو به آسانی


میدانم آخر با تو سهم ما گلستان است

ای کاش در آغوش خود ما را بسوزانی


این تخت بیماری به تو هرگز نمی آید

برخیز از جای خودت یار خراسانی


محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام


بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام . . .


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !


حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل

بازیچه دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دیگری داشته باشد !


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران