این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
سفره دار قدیمی دنیا
ای کریم شفیعه ی فردا
گنبدت را نگاه می کرم
خوش به حال پر کبوترها
پیش تو بی اراده می گویم
السلام علیک یا زهرا
طعم سوهان شهرتوبرده است
تلخی کام روزه دار مرا
کار خورشید می کند آری
ذره ای را که می بری بالا
باهمین شوروحال وتاب و تبم
راهی جاده ی سه شنبه شبم
سجده ها و قیام های منی
هدف احترام های منی
السلام علیک یا بانو
تو علیک السلام های منی
زینب دومی و بعد رضا
عمه جان امام های منی
لحظه های خوش حرم رفتن
استواری گام های منی
در دلم با تو درد و دل کردم
یکی از هم کلام های منی
انعکاس جمالی زهرا
حضرت زینب امام رضا
مسعود اصلانی
خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنهی آنان سخت است
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر، نگهداریِ باران سخت است
کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد
جستن از عرصهی هولآور طوفان سخت است
ساده عاشق شدهام... سادهتر از آن رسوا
شهرهی شهر شدن با تو چه آسان سخت است
ای که از کوچهی ما میگذری، معشوقه
بیمحلی سر این کوچه دو چندان سخت است
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهرهی گریان سخت است
کاظم بهمنی
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر
او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهب ات را رقــم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها، علم زدم
با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود
تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم
از شـــادی ام مپرس کـــــه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
حسین منزوی
دلگیرم از غروب، از این جمعه عصر ها
نوبت نمی رسد به "اذا جاءنصر" ها؟
دلگیرم از نیامدن بی دلیل تو
نذر امام زاده، دعا و دخیل تو
دلگیر ضجه های بلند و ضریح تو
اینکه فقط بخوابم و شاید شبیه تو...
من خواب دیده ام تو و امن یجیب را
من خواب دیده ام که به دست تو سیب را
چیده ست آدم و به تجلی رسیده است
به این زمین عزوجلی رسیده است
از ساقه های نارس ریواس نام تو
تا منتهای عالم اعلی رسیده است
حتی زمین که سخت دلش شور می زند
با چرخ دور تو به تسلی رسیده است
حتی برای توست رسول هزاره ها
از عالم مثل به تجلی رسیده است
من خواب یک ستاره ی پر نور دیده ام
تصویرهای روشنی از دور دیده ام
من خواب دیده ام که تو تعبیر می شوی
از آسمان بریده، زمین گیر می شوی
مزدک موسوی
لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن
بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن
نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"
نتوانست، بنا کـــرد بــــه توهیـــن کردن
زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن
"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن
"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"
خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!
وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از ایـــن کردن
کاظم بهمنی
گوشه ی صحن دم عید دلم می لرزد
من و یک عالمه تردید، دلم می لرزد
بادی از سمت حرم قصد وزیدن دارد
بی سبب نیست که چون بید دلم می لرزد
لرزه افتاده به جان در و دیوار ولی
زلزله نیست، نترسید! دلم می لرزد...
می روم سمت حرم دست به سینه اینبار
دو قدم مانده به خورشید دلم می لرزد
هرچه از زائر خود دل ببری میچسبد
چقدر در حرمت دربه دری میچسبد
چقَدَر در حرمت مست زیاد است ببین
چقَدَر دور و برت دست زیاد است، ببین
زائرانت به کرامات تو عادت دارند
همه یک جور به این خانه ارادت دارند
یک نفر پول، یکی اشک، یکی انگشتر
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
روزهامان همگی با کَرَمت می چرخند
زائرانت چقدر با عظمت می چرخند
ابر و باد و مه و خورشید همه رقص کنان
چند قرن است که زیر علمت می چرخند
تا قدم رنجه کنی بر سر ما یک عمر است
چشم هامان به هوای قدمت می چرخند
حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد
چه غریبانه به دور حرمت می چرخند
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم
یار در مشهد و ما گرد جهان می گشتیم
حسین طاهری
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر به خرابات،خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم،نمک پاشد و مرهم ببرد
آن که بر دامن احسان تو اش دسترسی ست
به دهان،خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ چل ساله آیینه ما گر چه بسی ست
آتشی همدم ما کن که به یک دم ببرد
رنج عمری،همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرّم ببرد
من ندانم چه نیازی ست تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد
جان فدای دل دیوانه که هر شب بر ِتوست
کاش جاوید،بدان کوی،مرا هم ببرد
ذکر من نام دلارای حبیب است عماد!
نیست غم،دوست اگر نام مرا کم ببرد
عماد خراسانی
چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمیشد
یک دو بیتی گفتم اما سست با اکراه گفتم
امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش
یک رباعی، یک قصیده، یک غزل دلخواه گفتم
شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بیتاب
چند بیتی مثنوی هم زیر نور ماه گفتم
نیمهشب شد شببهخیری گفتم و اشکی فشاندم
وقت رفتن یک غزل هم با ردیف آه گفتم
بازمیگشتم به خانه مست از افسون شعرت
مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم
قطعهای را هم که میخوانی همان شب مست و بیخود
خواب بودم، خواب میدیدم تو را ناگاه گفتم
مثل درخت تازهنشانده، جوان بمان
دور از هجوم و حمله باد خزان بمان
طبع بهاری تو، زمستان ندیده است
ای باغ پر شکوفه! همیشه جوان بمان
برگشتهای دوباره به پنجاه سالگی
هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان
پیری و از جوانی حافظ جوانتری
ای صائب زمانه! کلیم زمان! بمان
میخواهم از خدا که هزاران هزار سال
ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!
دریا که هیچگاه به پیری نمیرسد
پرجوش و پرخروش، کران تا کران بمان
از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
روی زمین فرشته شدن کار مشکلیست
ای بهتر از ملائک هفت آسمان! بمان
اسفند دود میکندت عشق، هر سحر
از چشمزخم مدعیان در امان بمان
مرتضی امیری اسفندقه
شور بسیاری است در امواج، اما بیشتر
شوق این دل ها به دریاهاست؛ حتی بیشتر
پاسخ دریا یه سرسختی طوفانیم ما:
آی... ای جمعیت باد هوا! ما بیشتر
بس که ما مجنون تر از مجنون و فرهادیم، باز-
کوه می خواهیم بیش از پیش و صحرا بیشتر
ذره ایم و گرمی خورشید در دل های ماست
کاش بشکافند قدری قلب ما را بیشتر
تشنه زخمیم و خون خضر در رگ های ماست
بشکنید آیینه را، آیینه آیا بیشتر...
بیشتر از پیش می آییم و هردم پیشتر
غرق امیدیم این شب ها و فردا بیشتر
احسان کاوه
لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
رهی معیری
دردِ عشقی کشیده ام که فقط هر که باشد دچار می فهمد
مرد ، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد!
بودی وُ رفتی وُ دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهاییِ مرا امروز مادری داغدار می فهمد!
دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!
خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد
هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!
قبلِ رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها مُجرمِ پای دار می فهمد...
شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد
انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟!
امید صباغ نو
زیبا سلام،یک شب دیگر بدون تو
پر میشود تمامی دفتر بدون تو
پر میشود تمامی قلبم ز بی کسی
همراه بغض این دم آخر بدون تو
بانو بیا که بی تو تمام دلم غم است
یعنی شکسته است سراسر بدون تو
دارد تمام پیکره ام زخم میخورد
دارد سپید میشود این سر بدون تو
یکبار دیگر از تو نوشتم برای تو
یکبار دیگر از شب آخر بدون تو
سعید موحدی نیا
هلا ، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو
بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو
پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو
تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو
دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو
شفا می دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو
هلا توشه ی راه دریا دلان
مفاهیم طوفانی چشم تو
مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو
از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو
سید حسن حسینی
حتی اگر پا بسته زنجیرها باشی
چون خواستی عاشق شوی باید رها باشی
اصلن که گفته عشق دل بستن به معشوق است؟!
اصلیّتش این است از او هم جدا باشی
دوری اگر از یار باشد.. عین ِ نزدیکی است
حالا چه فرقی می کند دیگر کجا باشی؟
غربت به هر نوعی برای عاشقی خوب است
وقتی به بالا می روی تا مبتلا باشی
این بیت ها را محض دل خوش کردنم گفتم
من التماست می کنم این بار تا باشی
می خواستم از بوسه هایت توشه بر دارم
سر بسته گفتی: من نمی خواهم شما باشی!
تنهایی ات زیباست... هم راهت بکن ما را
تا کی قرارت هست دور از دست ها باشی؟!
مصطفی عمانیان
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
نجمه زارع