وقتی یک جوری
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید.
تو دلت میخواهد یک نخِ سیگار،
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید
کاش از پشتِ این دریچهیِ بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جملهیِ سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن که استخاره نداشت.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بیخبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازهیِ چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بُلبُلِ غمدیدهیِ بیباغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگزده نیز
شبی به یاد میآورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا دریایی هست.
سید علی صالحی