کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست
همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست
ما را همه زو غم و جدایی روزیست
سنایی
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندربرد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما
گر برآید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
سعدی
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
مولوی
ما خراب خانه زاد خاندان حیدریم
سینه چاکِ سینه چاکِ دودمانِ حیدریم
خاک راهِ خاک راهِ دوستان حیدریم
مستمند مستمند آستان حیدریم
با تولای خدا رویان شرافت یافتیم
خوار بودیم و علی گویان شرافت یافتیم
سائل لطفیم و مسکین عطایای علی
در سر شوریده ما شور و غوغای علی
دستهامان دائما گرم تمنای علی
دیده ای داریم مشتاق تماشای علی
نام ما را در کتاب فاطمه آورده اند
ناله های مستجاب فاطمه آورده اند
سال نو آمد ولیکن سوگوار مادریم
جامه نیلی ، دل پریشان ، داغدار مادریم
اول هرسال بالای مزار مادریم
بینوای فاطمیه بیقرار مادریم
فاطمیه چیست ایام امیر المومنین
موسم اعجاز با نام امیر المومنین
جان علی جانان علی ایمان علی قرآن علی
والی والا علی مولا علی سلطان علی
همدم طفل یتیم و فاتح میدان علی
صورت خندان علی و دیده گریان علی
وه چه حالی میدهد ذکر علی در این بهار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
هرچه داریم از کرامات دعای فاطمه است
هر که می گوید علی مست صدای فاطمه است
عشرت امسال ما بزم عزای فاطمه است
گردش روز و شب ما ... در هوای فاطمه است
گریه برداغ مصیبتهای زهرا واجب است
احترام جدهی سادات بر ما واجب است
مردم دنیا عموما با خوشیها سرخوشند
عده ای با خنده های شور افزا سرخوشند
عده ای با دیدن یار دل آرا سرخوشند
عاشقان اما به شور عشق مولا سرخوشند
عشق مولایی که با شد کل دین فاطمه
سفره می چینم ولی با هفت سین فاطمه
سفره های هفت سین فاطمیون دیدنی است
در کنار سفره چشمان پر از خون دیدنی است
در هوای کوی سیلی حال مجنون دیدنی است
جای سبزه پای سفره یاس گلگون دیدنی است
سفره امسال ما را فاطمه انداخته
از خراب آباد دلها فاطمیه ساخته
سینه ای زخمی، سری زخمی ، صدای سوخته
ساق پای خسته و دست دعای سوخته
سوره آتش گرفته آیه های سوخته
سوز ناله ساز رفتن ، ربنای سوخته
سین اصلیِ سر این سفره باشد سوختن
آتش عشق امیر عشق را افروختن
آغوش تو که باشد...
خواب دیگر بهانه ای برای خستگی نیست...!
و تپش های قلبت میشود لالایی کودکانه ام...
کنارم بمان...
میخواهم..
صبح چشمانم
در نگاه تو...بیدار شود..!!
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
شمس لنگرودی
گویا دلم در نیمکره دیگری ست!
اینجا بهار است؛
اما در دل خــزان ...
دلخوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟!
من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!
آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت تو ام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟
گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه!... عادت کرده ای من را برنجانی چرا ؟
بی تو هی دور و برم ساز مخالف می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان ! نمی خوانی چرا؟
با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟
جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه میخواهی بسوزانی چرا ؟
آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!
در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.
شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.
نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...
سیمین بهبهانی
مثلا منتظر عید و بهارم الکی
مثلا کنج دلم غصه ندارم الکی
به خودم میرسم و فکر غزلهای نوام
مثلا خوب شده زخم سه تارم الکی
به دلم زردیِ پاییز نشد زخم تری !
مثلا سرخیِ گُلهای انارم الکی
منو تشویش محال است محال است محال !!!
مثلا غرق خوشی ! اوجِ قرارم الکی ...
دلم از ماندنِ یک جا به ستوه آمده است
مثلا عشق سفر توی قطارم الکی
به سرم میزند این بیت کمی گریه کنم
مثلا ابر بهارم که ببارم الکی
محسن حمزه
دوستت دارم..چرایش پای تو،
ممکنش کردم،محالش پای تو
میگریزی از من و احساس من
دل شکستن هم ،گناهش پای تو
آمدی آتش زدی بر جان من
درد بی درمان گرفتن هم،دوایش پای تو
من اسیرم در میان آن دو چشم
قفل زندان را شکستن هم،سزایش پای تو
سوختم،آتش گرفتم زین سبب
آب بر آتش نهادن هم جزایش پای تو
پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت
پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو....
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی ؟
ابتهاج