هم‌قافیه با باران

۸۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است

من به دنبال کس‍ی بودم که "دلسوزی" کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است

من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت "رازداری"، دار باشد بهتر است!

خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است

گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران
داغت چه به روز دلم آورد مهم نیست
خوش باش که شب گریه این مرد مهم نیست

رفتی تو که در راحتی ات تخت بخوابی
ماندم من و بیداری و سردرد مهم نیست

بعد از تو مرا تنگ در آغوش گرفته است
پیراهن خیس از عرق سرد، مهم نیست؟

گیرم که مرا قصه تکراری  یک عشق
دیوانه انگشت نما کرد مهم نیست

سرزنده اگر غنچه لبهای تو باشد
پژمردگی باغچه ای زرد مهم نیست

لبخند بزن باز مرا تلخی این بغض
روزی اگر از پای درآورد مهم نیست

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران
باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کسِ دیگری بزن

پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانه ی من هم سری بزن

ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن
سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن

شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن...

سجاد سامانی
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران
اﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﻣﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺳﯿﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ
ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﻘﻞ ﺧﯿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﮐﺰ ﮐﺮﺩ
ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺩﻝ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ

ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺳﯿﺐ ﺗﻠﺦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺳﺎﻥ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ

ﻏﺰﻝ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻍ را ﻫﺮ ﺑﺎﺭ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﻓﯿﻖ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران
و گه گدار سرک آنسوی حصار کشیدم
سبکسرانه سر آسمان هوار کشیدم

اگرچه ریشه در این خاک کرم خورده دواندم
ولی پرنده شدن را هم انتظار کشیدم

به شوق بوسه گرم از لبان اره گرفتن
 من از بهشت خیالی خود کنار کشیدم

و روی شاخه خشکیده ام به ناخن حسرت
به جای یک دل زخمی طناب دار کشیدم

بیا  جنازه سرد مرا به خاک بینداز 
بس است هر چه از این عمر بی بهار کشیدم

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب

خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب

دیدهٔ آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب

آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب

گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا
گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب

عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟

تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب

ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب

دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟

اوحدی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران
دیدی نرسیدیم نگفتم شدنی نیست
برگرد که این فاصله ها کم شدنی نیست

در سینه من زخم عمیقی است که بر آن
لبخند تو لبخند تو مرهم شدنی نیست

تو دانه برفی و من از نسل  کویرم
پیداست که این رابطه محکم شدنی نیست

دست ازمن ویران شده  بردار که دیگر
آئینه پاشیده سر هم شدنی نیست

آشفته ام، این شعر گواه است از این پس
شعر من و موی تو منظم شدنی نیست

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

سلام قطرۀ باران ! از آسمان چه خبر؟
از آن کرانۀ بی مرز و بی کران چه خیر؟

زمین و اهل زمین زنده زنده می میرند
از آسمان چه خبر؟ از فرشتگان چه خبر؟

بگو چه در دل دریای آسمان جاری ست
از آن تلاطم آرام، قطره جان چه خبر؟

کجاست همهمۀ شهرِ پشت دریاها؟
خبر چه داری از آن شهر بی نشان؟ چه خبر؟

دوباره آمدی و آمدی دوباره بیا
چه سرزده! چه شتابان! چه ناگهان! چه خبر؟

در آن کرانه چه سبزه؟ کدام غنچه؟ چه گل؟
از آن بهار از آن باغ و باغبان چه خبر؟

در شکسته و دروازه های بسته ببین!
از آن دریچه که باز است همچنان چه خبر؟

جهان ما به جهنم شبیه شد باران
از این جهان چه بگویم؟ از آن جهان چه خبر؟

تو تازه آمده ای و هنوز شفافی
سیاه می شوی، اما مرو، بمان، چه خبر؟

شب است و شَرشَر باران و رعد و برق و... شب ست
شب است و آی شما! آی شاعران! چه خبر؟

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

ایزد تو را که زهرۀ زهرا رقم زده‌ست
با نور تو چراغ فلق‌ها رقم زده‌ست

ما خط به خط توایم که شیرازه‌بند عشق
مهر تو را به دفتر دل‌ها رقم زده‌ست

دختِ رسالتی تو و مام ولایتی
وین را خدا به نام تو تنها رقم زده‌ست

صدق و رضا و پاکی و نبل و خجستگی
اسم تو را هزار مسما رقم زده‌ست

گهواره تو دامن وحی است و مهبطش
دربارۀ تو ام‌ابیها رقم زده‌ست

شأنت تو را همین نه چراغ دل رسول
بل، چلچراغ محفل طاها رقم زده‌ست

اعطای تو به ختم رسل بی‌دلیل نیست
یزدان تو را شراب مُهنّا رقم زده‌ست

همراهی تو هدیه الله با علی‌ست
که‌ت همعنان و همدل مولا رقم زده‌ست

حق پیش از آن‌که خورد به «نون و قلم» قسم
نام تو را به سدرۀ طوبا رقم زده‌ست

از افضل زنان به فضیلت یگانه تو
بانوی بانوان زمان و زمانه، تو


حسین منزوی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

اگر امشب بت من دست به ابرو ببرد
خبر مرگ مرا باد به هر سو ببرد

هر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کند
مثل این است که رقاصه به باکو ببرد

سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود
سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد!

روسری های تو باعث شده زنبور عسل
جای گل حسرت و اندوه به کندو ببرد

لب من عطر تو را دارد و من می ترسم
نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد

باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید
این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟

جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟

بی‌ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟

گفتم همیشه فکر وصال تو می‌کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟

دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست

چون حل نمی‌شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده‌ی قیل و قال چیست؟

ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

اسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم
اندوهِ خودم را به خیابان نکشاندم

بعد از تو درِ خانه ی خود را نگشودم
بعد از تو کسی را به کنارم ننشاندم

از پشت همین پنجره ی رو به تماشا
.سمتی نخرامیدم وچشمی نچراندم

برداشتم از گوشه ی رف کهنه کتابی
هی خواندم و هی خواندم و هی خواندم و خواندم

درگیرِ سفرنامه ی مجنون شدم اما
خود را به سراپرده ی لیلی نرساندم

خواندم شب تنهاشده ای را و دلم سوخت
از پلک ِترم هرچه که خواب است پراندم

رفتی و به شهری که دلت خواست رسیدی
من هم شبِ بیداری خود را گذراندم

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

پشت آن لبخند بُهت آور فریبی بیش نیست
آنچه آدم را به خاک افکند، سیبی بیش نیست

دست کم هرگز نگیر آن موی کج رفتار را
علت سُر خوردنِ در درّه، شیبی بیش نیست

ای دل جان بر لب من! این که از دستانِ او
انتظار معجزه داری طبیبی بیش نیست !

از همین هایی که دورت جمع کردی، میخوری
گربه، اهلی هم که باشد نانجیبی بیش نیست …

شاهم، اما شاه وقتی تاج افتاد از سرش
در نگاه مردمش دیگر غریبی بیش نیست

می روم تکلیف خود را با دعا روشن کنم
این که می ترسانی ام از او، رقیبی بیش نیست …

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

سر تا به قدم مست و پریشان بنویس
محنت زده ای چو پیرکنعان بنویس

بیژن شده ام ،زخمی و افسرده مرا
درمانده به چاه کین توران بنویس

افتاده ام از نفس،مرا قاصدکی
سرگشته و بی مقصد وحیران بنویس

یا گمشده طفلی به مصلای  شلوغ
بی مادر و غرق آه و افغان بنویس

چون برگ تکیده ام به شلاق خزان
بی پرده مرا نحیف و لرزان بنویس

هم عاقل و دیوانه چو شیطان زدگان
اصلا تو مرا یکسره نادان بنویس

درمکتب عاشقان افتاده زپا
پیوسته مرابی سرو سامان بنویس

وقتی نرسد دست به خرمای نخیل
ای دوست مرا خدای حرمان بنویس

گویند که حاذق تر از او نیست طبیب
بیماری من را غم هجران بنویس

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

من روزگار غربتم را دوست دارم
این حس و حال و حالتم را دوست دارم

یک عکس کوچک توى جیبِ کیفِ پولم
تنها ترین هم صحبتم را دوست دارم

بر عکس آدم هاى دل بسته به دنیا
هر تیک و تاکِ ساعتم را دوست دارم

امشب دوباره خاطرت مهمان من بود
مهمانى بى دعوتم را دوست دارم

هر چند باعث مى شود هر شب ببارم
اما دل کم طاقتم را دوست دارم

عادت شده این گریه هاى بى تو ، هرچند
مى خندى امّا عادتم را دوست دارم

سید تقى سیدى

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم
با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
 
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
 
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
 
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

سیدمهدی موسوی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران
به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد

رویا باقری
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار می رسد اما بهار من! تو کجایی؟

چه برکتی، چه نویدی، چه سبزه ای و چه عیدی؟
به سال نو چه امیدی؟ اگر دوباره نیایی

مقلّبانه به قلبم، هوای تازه بنوشان
محوّلانه به حالم اشاره کن به دعایی

مقدرست به فالم مدبّرانه بتابی
خوش است لیل و نهارم اگر نظر بنمایی

اگر قرار چنین شد، تو را بهار نبیند
چنین نکو ز چه رویی؟ چنین خجسته چرایی؟

اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمده باشند
تو آبروی جهانی، تو روی ماه خدایی

دل از امیر سواران گرفته است بشارت
از آسمان خراسان شنیده است ندایی

خودت مگر که به زهرا(س) توسلی کنی امشب
نمی رسد گل نرگس! دعای ما که به جایی

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را

گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را

با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی
گل‌، تاج به خاک افکند و سروعلم را

اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،‌کسی پی نبرد راه عدم را

عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را

چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را

از آه اثر باخته‌ام باک مدارید
تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را

مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را

تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را

بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را

خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را

بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی آب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را

بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران