هم‌قافیه با باران

۸۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری ست

هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زود باوری ست

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نا برابری ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری ست

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سری ست...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

آخر، آب و گِلش کنار نیامد
دریا با ساحلش کنار نیامد

برکه دلش‌را فروخت اما دریا
با ماهِ‌کاملش کنار نیامد
 
باز به خاک‌آرمید هرچه که رویید
مزرعه با حاصلش کنار نیامد
 
از تو شکایت‌کنم که خلق‌بگویند
بی‌سر و‌پا با دلش کنار نیامد؟
 
اشکم‌و آتش، خوشا کسی که اگر سوخت
سوخت و با‌ مشکلش کنار نیامد

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است

زیان، اگر همه ی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است

اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک می کند، ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

پلک فرو بستی و دوباره شمردی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی

من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم ، چرا دریغ نخوردی؟

دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی

این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی

خاطره ها رفته اند ! خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

آن بى گناهى ام که در آغوشِ آتشم
سودابه ى غزل تویى و من سیاوَشم

بین بهشت و لمسِ تو، ترجیحِ من تویى
از دین خویش و بر تنِ تو، دست میکشم

اسلام و کفر، موى سیاه و سفیدِ توست
چون لفّ و نشر موى تو، هرشب مشوّشم

تو دست خطِ میرعمادى به کِلک و من
سنگ مزارى ام که به خطى مُنقّشم

با وصفِ من شکوه تو محدود میشود
اى بى کران ببخش، که من تیر آرشم

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۲
هم قافیه با باران

محتسب هرچند بیدارست و قاضی کور نیست
مستی چشمان ما بر هیچ کس مستور نیست

پیش من بنشین ببینم صورتت را اندکی
اشک عاشق شاید اما چشم عاشق شور نیست

گرچه افتاده است صدها وصله بر  دامان ما
وصله وقتی عیب پوشاند از کسی ناجور نیست!

نیستم آن چشم و دل پاکی که یادت مانده است
این شراب کهنه مدتهاست آن انگور نیست

حسین زحمتکش

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

سال نو آمد ولی بهتر از آن پاریینه نیست
هیچ دردی بدتر از وامانده دل در سینه نیست 

خوشبحال آینه هر روز می بیند تو را
قسمتم امّا به قدر سهم یک آیینه نیست

گر چه می نالم به هر زخمه شباشب بی دلیل
ناله های تار من باور بکن از کینه نیست

تیر پرّاندی به دل تا مرغ دل را آه برد
قلب مروارید هم کنج صرف رویینه نیست

آدم و یک قلب صاف و ناله ها از سوز عشق
ماکیان را، جز غم ارزن غمی در چینه نیست..!!

علی نیاکوئی لنگرودی

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

ای شعرِ ناسروده ی هستی کلام تو
آیاتِ آسمانی وحی است نام تو
عرشِ خداست گوشه ی ایوان بام تو
حالا به التماس نشسته امام تو
زهرای من دوباره بیا و ثواب کن
مامور قبض روحِ علی را جواب کن
 
با آهِ خود به ساحت آیینه غم مریز
معراجِ غم...هبوط به لوح و قلم مریز
خاک عزای رفتن خود را سرم مریز
من را شبیه صورت سرخت بهم مریز
باری ز داغ، شانه ی این مرد می برد
منهای تو تمامِ مرا درد می برد
 
بانو تو را برای رضای خدا زدند
یک شهر در مقابل چشمم تو را زدند
تا آمدم به خویش تو را بی هوا زدند
"این غم کجا بَرَم که تو را مرد ها زدند"
این داغ ها روایتِ افسوسِ حیدر است
یک تن نگفت #فاطمه_ناموس_حیدر است
 
در زیرِ بار درد خمیدی و...میخِ در
چیزی به غیرِ دود ندیدی و...میخِ در
از چارچوب خانه چکیدی و...میخِ در
شد پهلویت مزارِ شهیدی و میخِ در
می خواست نبشِ قبر کند این مزار را
این زخم سر نبسته ی دنباله دار را
 
من ایستاده بودم و طوفان وزیده بود
ای کاش مرده بودم و چشمم ندیده بود
تو #پا_به_ماه بودی و وقتش رسیده بود...
دردت #زنانه بود که #فضه دویده بود
فضه رسید...حادثه اما گذشته بود
صد موجِ آب از سرِ دریا گذشته بود
 
دشمن نداشت تابِ مسیحاییِ تورا
سیلی چه کرد صورتِ زهراییِ تورا
تصویرِ "سایه روشنِ" حوراییِ تورا
نشنید #محسنت دمِ لالاییِ تو را
 
احساسِ مادریِ تو بی گریه سَر نشد
حیدر برای دفعه ی #پنجم پدر نشد...
 
یک مرد در میان هزاران نفر نبود
دست تو کاش حائلِ بندِ کمر نبود
یا که جنون حادثه نزدیکِ سر نبود
بانوی من #کرامت دستت اگر نبود
این عقده ها گره به گره وا نمی شدند
یک عده از #خراج مبرّی نمی شدند
 
افتاد... نارسیده نهالی که داشتی
درهم شکست شوکتِ بالی که داشتی
پیچیده شد فروغِ جلالی که داشتی
از من گرفت کوچه جمالی که داشتی
زخمیِ زخمِ چشمِ حسودیِ کوچه ای
تو سیبِ سرخِ رو به کبودیِ کوچه ای
 
چشم تو ضرب دیده که بی خواب می شود
زخمت هنوز تازه به خوناب می شود
هر روز ذره ذره تنت آب می شود
در حجم استخوان بدنت قاب می شود
سَر می کنی به طرز جلالی به سِیرِ وهم
چیزی نمانده از تو عزیزم به غیرِ وهم
 
تقدیر می نوشت وَبالی به بالِ بعد
دیروزمان گرفت زبانی به حالِ بعد
گفتی قرارِ گریه ی امروز مالِ بعد
می بینمت دوباره و...پنجاه سالِ بعد
با هم خمیده گوشه ی گودال می رویم
او دست و پا که می زند از حال می رویم

آن روز جای بوسه تنش نیزه می خورد
از هرکه می رسد بدنش نیزه می خورد
تکه به تکه پیرُهنش نیزه می خورد
باور نمی کنی دهنش نیزه می خورد
 
در پیش چشم تو سرش از پشت می بُرد
غارت که می شود کسی انگشت می برُد...
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

گاه یک سلسله ویران شده از آتش آه
گاه یک کوه بهم می خورد از یک پر کاه

آه از احساس زلیخا که نفهمید چطور
یوسف از چاه درآمد خودش افتاد به چاه

هر چه در سینه نگه داشته باشی یک عمر
می رود از کف تو گاه به یک لحظه نگاه

بغض من خسته شدی بس که معطل ماندی
من کویرم خبری نیست برو از سر راه

شب ما ابری و بی ماه خدا می داند
برساند چه کسی بوسه ی مرداب به ماه

سجده کن سجده اگر هر چه گنه کار تری
مستجاب الدعوات است دل غرق گناه

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی

نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟

ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی

تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی

مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی

ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی

اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی

بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی

چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی

به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی

شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟


اوحدی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تورا دادرس گرفت

دل باز بهانه ی رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت

افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی است که از همنفس گرفت

لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آینه پس گرفت

فاضل نظری

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

مجنون تر از مجنون منم لیلاتر از لیلا تویی
این روز ها در من گمم در من ولی پیدا تویی

تو منتهای گفتنی در هر چه که"نیما"منم
بانوی در"منظومه"و افسانه ی"ری را"تویی

گل واژه های شعر من با حسّ تو کاشی شده
هر مصرع از گل کاری این کاشی مینا تویی

طوفان اخمت را بگو در موج اشکم بشکند
تا ناخدای کشتی این مانده در دریا تویی

بگذار سر بر شانه ام چیزی نگو حرفی نزن
اینجا بهشت و"آدمم" لیلای من"حوّا"تویی

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

از کوچه ی عاشقی گذر خواهم کرد
تا مملکت جنون سفر خواهم کرد

من شربت تلخ دکترم ، بی تردید
هنگام وفات هم اثر خواهم کرد!


راشد انصاری

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

من از تو می خواهم بگویم ، واژه ها پر ...
از آسمان سبز ، از فصل کبوتر

من از تو آری ، از تو ای بانوی باران !
باید بهاری سبز بنویسم به دفتر

اما چگونه ؟ از تو گفتن کار سختی ست
با این زبان الکن و این روح ابتر !

من شاعری تاریک تاریکم ، چگونه
در محضر آیینه بنشینم مُنوّر ؟!

گاهی دلم لک می زند قرآن بخوانم
قرآن ، سه رکعت نور ، یعنی : فصل کوثر

گاهی دلم لک می زند شعری بگویم
شعری شبیه نورتان ، سبز و مُعطر

دست و دلم می لرزد اما ... کار من نیست
غمگین ، قلم را می گذارم روی دفتر

من عاجزم از خواندن آیات نورت
طبع مرا در مکتب نورت بپرور

در جان من حکمت بریز ، ای جوهر نور !
تا از کراماتت بگویم بار دیگر

باید بخوانم من تو را با لهجه ی نور
باید ببینم من تو را با چشم حیدر

تو بای بسم الله دین ، توحید نابی
ذکر لبان عارف ات : الله اکبر

در تو شکوه بندگی را می توان دید
ای آبروی قبله و محراب و منبر

انسانیت ، حکمت نشین مکتب توست
شاگرد دانشگاه تو ، سلمان و بوذر

نامت بلند است ای دلیل آفرینش
تو کیستی ؟ بانوی دین ، زهرای اطهر


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران
دوباره نام شما بر زبان من سبز است
هوای از تو سرودن ، به جان من سبز است

خوشم به زمزمه روشن شما امشب
که واژه در ملکوت دهان من سبز است

من از قبیله خاک و شما ز افلاکید
به یمن نور شما ، آسمان من سبز است

حدیث حُسن شما بر زبان من جاری ست
که لهجه همه واژگان من سبز است

نشسته ام به مرور سه آیه ی نورت
و عطر سوره کوثر به جان من سبز است

از آن زمان که شدم همنشین نور تو
به چشم آینه ، نام و نشان من سبز است

 در این دقیقه که سرشارم از حضور عشق
دوباره نام شما بر زبان من سبز است

رضا اسماعیلی
۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۴
هم قافیه با باران

می خواهم از امروز هدفمند بگویم
از نحوه ی تشکیل فرایند بگویم

با پیروی از سبک غز ل  گفتن باران
با تک تک هر اصله ز پیوند بگویم

از ریشه و از ساقه واز برگ وجوانه
با میوه ی  دلبسته به آوند بگویم

از برگ لطیف گل بابونه ونرگس
با صخره ی سر سخت دماوند بگویم

روراست تر از آینه با آینه گردان
با دسته گل و آتش و اسفند بگویم

در منظره ی پر کشش سبز گذرگاه
از فلسفه ی لطف خداوند بگویم


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران
لیلایی و دیریست که من بادیه گردم
با خیل رقیبان همه جا گرم نبردم

گه زائر کوی تو به صد شوق و تمنا
گه در هوس جرعه ای از باده ی دردم

ازخون دلم  راه  کشیدم  که  بیایی
عالم همه دانند که در عشق تو فردم

هرچند که قافی و نظرگاه تو سیمرغ
با این همه افتادگیم صخره نوردم

افسوس که شیرینی و تلخ است مرامت
بازنده ی عشق تو و این بازی نردم

گاهی به مدارایی و دلجویی و پیمان
گه با دگرانی زدرگاه تو طردم

ازیُمن  جفای تو در این وادی هجران
پیمانه ی لبریز غم و ناله ی سردم

از حُسن و وفای توچه حاصل شده دل را
جز درد و پریشانی و رخساره ی زردم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران
ناگاه ... !
روی زمین راه می رویم و
ناگاه
دنیا فرو می ریزد و
زمین دهان باز می کند
پلک که می زنیم
ماه را در چاه می بینیم و
آه ... !
دست مان از دنیا کوتاه .

رضا اسماعیلی
۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

ایام عید هم به ملالت گذشته است
عمری که در بهار به عزلت گذشته است

ای عمر رفته! خاطر تقویم مانده ای
از تو هزار هفته و ساعت گذشته است

از آستین دراز نشد هیچ بر درخت
ای دست ها که دور حلاوت گذشته است

من شبلی ام در آتش و خیسم از آفتاب
بر من هزار ابر ملامت گذشته است

تو زادگاه یک تروریستی که روح من
از مرزهای تو به سلامت گذشته است

بگذار توی جیب بمانند دست هات
وقتی که روزگار رفاقت گذشته است

بی دلخوشی بهار و زمستان برابر ست
اردیبهشت ما به بطالت گذشته است

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

چون رودِ به مرداب بدل گشته، خموشم
بگذار کمی بیشتر از این بخروشم

بیگانه ی آن چشمم و نامحرم آن گوش
نه مستحق شعرم و نه جای سروشم

بی فایده چون توی تنور تو بسوزم
بی حوصله چون روی اجاق تو بجوشم

من پیرهنم پاره شده از تو چه پنهان
درمانده که در قصر عزیزان چه بپوشم

هم رومی ام و فاتح میدان نبردم
هم زنگی ام و پیش همه حلقه به گوشم

سنگین شده ام با تو؟ چه حرفی ست چه حرفی ست
من بار غم هر دو جهان است به دوشم

غوغای کلاغ و خبر تلخ زیادست
یک چای بده آخر این قصه بنوشم

آرش پورعلیزاده

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران