هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

سعدی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

حال مرا کسی درک می کند
که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر
به یاد کسی افتاده باشد
کسی شبیه تو
که تا دست هایت را باز می کردی
خطوط این جاده مرا به آغوشت می رساند

این سال ها اما
از تمام خیابان ها
جواب سربالا شنیده ام

می ترسم
از مسیرهایی که منحرفت کرده اند
و دوراهی هایی
که در یکی بود و یکی نبود
مرا به پایان هیچ قصه ای نمی رسانند

می ترسم و
حال مرا
تنها کلاغی درک می کند
که هیچ وقت به خانه اش نخواهد رسید

منیره حسینی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

مرا در دل غم جانانه‌ای هست
درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه‌ای هست

درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست

رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

 می باره یه روز دوباره ،یه صدای بیقرار
روی این سکوت تشنه ،از دل دود و غبار

ماه می شه تُنگِ بلور و سر می ره از آسمون
واژه ها قد می کشن اندازه ی رنگین کمون

چشمای ستاره ها برق می زنن ، آبی می شن
ابرایی که گم شدن دوباره آفتابی می شن !

اون بهار اگه بیاد ماهیا بال در می آرن
گُلا آواز می خونن ، فرشته ها چش می ذارن

کار ما اینه همیشه تا ظهورِ اون بهار
انتظارو انتظار و انتظار و انتظار….

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

پرنده باش! دل آسمان برای تو تنگ است
اگرچه آنچه به راه تو چشم دوخت، تفنگ است

نترس! اهلی دنیا نشو! به خاک نشستن
برای آن که دلش رنگ آسمان شده، ننگ است

همین نشانه ی خوبی ست از شکست نخوردن
همین که با تو زمانه هنوز بر سر جنگ است

کسی به کشتی در گل نشسته، چشم ندارد
همیشه شیشه ی عمر قطار، مقصد سنگ است

پرنده باش و بپر! فارغ از مسیر و رسیدن
همین پریدنت -این جرأت دوباره- قشنگ است..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران

زخم هایی بر تن این چنگ باقی مانده است
خاطراتی تار از آن آهنگ باقی مانده است

تکه ای از آسمان بوده ست روزی این زمین
رعد و برقی در دل هر سنگ باقی مانده است

همدم‌ِ ای کاش هاییم و غبار آهمان
روی کاشی های آبی رنگ باقی مانده است

کم نمی آید خدا را شکر، من پرسیده ام
غم برای یک جهان دلتنگ، باقی مانده است

راه کوتاه است... یک آه است...تا فانی شدن
گرچه زاهد گفت صد فرسنگ باقی مانده است

مرغ بسمل خواند: بسم الله الرحمن الرحیم
در گلویم صد هزار آهنگ باقی مانده است

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
هم قافیه با باران

چه کردی با خودت چاوش خون خاک بی زائر
چه کردی با خودت بغض خیابونای بی عابر

موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه
چه کردی با خودت آوازه خون شهر بی شاعر

چه دردی میکشه عاشق فقط پاییز میدونه
خراسون از چه میناله فقط چنگیز میدونه

عذاب هرزه رویی رو گل جالیز میدونه
موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه

منو بعد تو بادای پریشون خون بغل کردن
گل طوفان شدم موج منو اوج غزل کردن

وجودم آش و لاشه انفجارای دمادم شد
پس از تو روی من بمبای خنثی هم عمل کردن

نگاه کن من همون کوهم که روزی پرپرم کردی
دل آتش زبونم کو چرا خاکسترم کردی

نگاه کن این همون کوهه که آخر پرپرش کردی
چرا خاکسترش کردی چرا خاکسترش کردی

گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن
نگو تو جمجمم افراد استالین کمین کردن

حلالم کن تو ای پای جنون سر به دار من
که دیدار تو ممکن نیست حتی بر مزار من

على اکبر یاغى تبار

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲
هم قافیه با باران

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم

ز اندیشه‌های چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم

بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم

گفتم که وقت توبه‌ست شوریده‌ای مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم

بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم

مولانا

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را
مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را

 ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن
جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را

 چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت
چو بالیدن به روی عقده می‌آرد تأمل را

 سرشک‌از دیده بیرون ریختم‌مینا به‌جوش آمد
چکیدنهای این خم آبیاری‌کرد قلقل را

 درین محفل‌که جوشدگرد تشویش از تماشایش
به خواب امن می‌باشد نگه چشم تغافل را

 زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت
چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را

 دچار هرکه شد آیینه‌رنگ جلوه‌اش‌گیرد
صفای د‌ل برون از خویش نپسندد تقابل را

 جنون ناتوانان را خموشی می‌دهد شهرت
به غیر‌از بو صدایی نیست زنجیر رگ‌گل را

 نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن
زبوی غنچه نتوان فرق‌کرد آواز بلبل را

 به می رفع‌کجی مشکل بود ازطبع‌کج طینت
به زور سیل نتوان راست‌کردن قامت پل را
 
شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی
غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را

 فسردن‌گر همه‌گوهر بود بی‌آبرو باشد
بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را
 
به پستی نیز معراجی است‌گر آزاده‌ای بیدل
 صدای آب شو ساز ترقی‌کن تنزل را

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

جان من و جان تو بسته‌ست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

مولوی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران