هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه

جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه

استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه

هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه

وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه

وحشی بافقی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۳
هم قافیه با باران

غزل ترین غزلم چشم پر عطوفت توست
رساترین سخنم جلوه های قامت توست

تو مثل آیه، بلندی بزرگ و والائی
دلم به مسجد شب سرخوش از تلاوت توست

فضای خاطر من از سپیده لبریز است
سپیده ای که به اندازه ی لطافت توست

بهار بی تو ندارد نشان که در این دشت
فرود قافله ی فرودین به دعوت توست

به روی هیچکسی غیر من گشوده مباد
در بهشت که آغوش پر محبت توست

عمران صلاحی

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

با همه‌ی لحن خوش‌آوایی‌ام
در به درِ کوچه‌ی تنهایی‌ام

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی
مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلاّلِ مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه‌ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه‌ی جان من است
نامه‌ی تو خط امان من است

ای نگهت خواستگهِ آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشمِ ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما
کی وَ کجا، وعده‌ی دیدار ما

آقاسی

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۵
هم قافیه با باران

وصف تو، کار واژه های لال من نیست
این شعرهای عاشقانه، مال من نیست

این شعرها _ زیبای من! _افسونی از توست
افسون چشمی که در او تمثال من نیست

لیلای من! در واحه های فقر و تشویش
جز تو، کس آگاه از جنون، از حال من نیست

تنهاتر از خویشم، در این ایّام دلتنگ
شبها کسی جز سایه ام، دنبال من نیست

پرواز تو، تا قاف _ اما من زمینگیر _
با تو پریدن، در توان بال من نیست

کف بین تقدیر، از خطوط دست من خواند:
غیر از تو، نقش دیگری در فال من نیست

از نان تهی، امّا برایت غیرِ ایمان
در سفره ی از شرم مالامال من نیست

بی تابش چشمان تو، آیینه حتّی
آماده ی دیدار و استقبال من نیست

سهیل محمودی

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۴۲
هم قافیه با باران

این حنجره، این باغِ صدا را نفروشید!
این پنجره، این خاطره‌ها را نفروشید!

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرتِ آبادیِ ما را نفروشید!

تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید!

سرمایه دل نیست بجز اشک و بجز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید!

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید؛ شما را نفروشید!

در پیله پروانه بجز کرم نلولد
پروانه پروازِ رها را نفروشید!

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید!

دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید
 
قیصر امین پور

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را، هوا می کرد

کسی- سبک تر از اندیشه ای- که چون می رفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا می­ کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمن غرق گل، صفا می ­کرد

کسی که دفتر عمر مرا، به هم می ­ریخت
و برگ­های نشان خورده را جدا می ­کرد

دلم به وسوسه ­اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه ی تردید ، پا به پا می­ کرد:

مگر نه کودکی­ ام، راهکوب پیری بود
که زابتدای سفر، مشق انتها می­ کرد؟!

کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا می­ کرد؟!

بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا می کرد

«که می­ گرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد

ترا به کینه چه دینی است؟ کاش می­آمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا می ­کرد
 
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزه­ ای، مار را، عصا می ­کرد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من درهستی ام پیچیده می آیی
گیرم که ازتو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه

حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

ای مژده ی دیدار تو چون عید مبارک
فردوس به چشمی که ترا دید مبارک

جان دادم و خاک سر کوی تو نگشتم
بخت این قدر از من نپسندید مبارک!

هر سایه که گم گشت رساندند بنورش
گردیدن رنگی که نگردید مبارک

ژولیدگی موی سرم چتر فراغی ست
مجنون مرا سایه ی این بید مبارک

بر بام هلال ابروی من قبله نما شد
کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

دل قانع شوقی ست بهر رنگ که باشد
داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

در عشق یکی بود غم و شادی (بیدل)
بگریست سعادت شد و خندید ،مبارک!

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

هستی چه بود؟ قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟

ز هستی، نصیبم بود درد بی نهایت
چنان نی، ندارم سر شکوه و شکایت

چرایی غمین، اقامت گزین به درگاه می‌فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن، ساغری بنوشان

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای دل، چه ز جانم خواهی؟، ای تن، ز چه جانم کاهی؟
ترسم که جهانی سوزد، از دل چو بر آرم آهی

به دلم نه هوس، نه تمنا باشد
چه کنم که جهان همه رویا باشد

بگذر ز جهان همچون من، افشان به جهانی دامن
بزمم سیه اما سازد جمع دگران را روشن

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟

اسماعیل نواب صفا

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی
با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

چون عربده می کردم درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

گوساله زرین را آن قوم پرستیده
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی
بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

چست توام ار چستم مست توام ار مستم
پست توام ار پستم هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

مولوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

قرار بود خود از حال خود خبر بدهی
نه این که نامه به دستان نامه بر بدهی

نوشته ای که: چنان باش در کشاکش درد
که زیر بار بر آیی و بار و بر بدهی

درخت باشی و سرسبز در تمامی عمر
اگر تبر بشوی باز هم ثمر بدهی

قفس قفس نفست را بریده باشند و
به میله های قفس شوق بال و پر بدهی

ندار باشی و در سالگرد در به دری
برای هدیه به معشوق خویش سر بدهی

نوشته ای و قبول است هرچه بنویسی
اگر که لطف کنی بوسه بیشتر بدهی

من و نداری و این راه پر خطر، ای کاش
لبی به لب بزنی، خرجی سفر بدهی

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

در حیرت کبود دم واپسین تو
پاشید روی آینه خون برین تو

در گردباد حادثه سرزد به جای دست
یک جفت بال شعله ور از آستین تو

ای قبله قبیله عاشق! شکوفه داد
آن بوسه ای که بود به دست و جبین تو

کی در حضیض خاک فرودست می نشست
روح بهشت دیده بالانشین تو

فریادت از فراسوی هفت آسمان گذشت
پیچید در گلوی زمانه طنین تو

در ناکجای سرخ زمین گم شدی و شد
قلب فرشته های خدا سرزمین تو

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

خسته ام بسیار تا بسیار از بسیارها
سر سپردم سال های سال بر دیوارها

گرچه افتادم به خاک و خون، ولی برخاستم
خاک تبریزم، پر از سردارها، سالارها

با پرستوها تمام ابرها را گشته ام
پس کجا مانده ست خورشیدم؟ کجای کار؟ ها؟

«سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی»
سینه می دوزند بر دیوار، آتشبارها

داروک ها نغمه می خوانند با غوغای ما
دارکوبان ضرب می گیرند با رگبارها

خونمان جاری ست در رگ های خواب شهرمان
گرچه در شیشه ست، کنج حجره ها، بازارها

گل به گل در شهر گل می روید از باران خون
بارها آتش به پا شد، شد گلستان بارها

خسته ام اما اگر بنشینم از این خستگی
صندلی را می کشند از زیر پایم دارها

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی

سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی

مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه داده‌ای از کف پیش از ین بآسانی

این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی

روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی

ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی

کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی

نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی

کار من رضی از زهد چونکه بر نمی‌آید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده
به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه
تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب
نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

مولوی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

مولانا

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری

مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری

غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری

غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری

دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری

رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد

این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد

بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد

می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد

از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد

عبید زاکانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

عبید زاکانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

سرم بالش تنم مفرش بسوزد
به هر ناخوش که رفته خوش بسوزد

از آن پنهان نمٰایم آتش خویش
که میترسم دل آتش بسوزد

ز گریه سوختم یا رب که دیدست
که آبی آید و آتش بسوزد

رضی دور از تو میسوزد چه حال است
که خس از دوری آتش بسوزد

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران