هم‌قافیه با باران

۱۰۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

مولانا

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران
می‌خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
روی‌ها را از جمال خوب او چون مه کنید

مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید

از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید

جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته‌اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید

نک نشان روشنی در خیمه‌ها تابان شدست
گوش اسبان را به سوی خیمه و خرگه کنید

آستان خرگهش شد کهربای عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید

در خمار چشم مستش چشم‌ها روشن کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید

شاه جان‌ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید

مولانا
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

حافظ

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را

سعدی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم
طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم

از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم

تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم

خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم

درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم

سعدی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟

سعدی
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

به جز خدای، کسی آشنا نمی‌بینم
به هرچه می‌نگرم جز خدا نمی‌بینم

زمینْ ستایشگر، آسمانْ ستایشگر
به وقتِ ذکر و نیایش چه‌ها نمی‌بینم

شکوهِ نورِ تو را صبح و شام می‌شنوم
چه غم که بانگِ صدای تو را نمی‌بینم

درخت نامه‌ی سبزِ خداست، بسم الله
درونِ نامه‌ی حق، جز صفا نمی‌بینم

ودیعتی که به ما داده‌اند، پیمان است
به خیلِ عشق یکی بی‌وفا نمی‌بینم

به هرچه می‌نگرم نام و یادِ حضرتِ اوست
به هرچه می‌نگرم جز خدا نمی‌بینم

جویا معروفی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشای و به یک حلقه به زنجیرش کن

بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن

خواب دیدم که در آغوشِ منی، غنچه شکفت
بوی یاس از همه جا سر زده، تعبیرش کن

خواب دیدم که غمِ عشق جوانی‌ست رشید
پرده بردار از این آینه و پیرش کن

در دلم شعله‌زنان جامِ غزل می‌جوشد
آفتابی‌ست در این میکده، تکثیرش کن

گفتم از عشق بگویم، دهنم باز نشد
ما نگفتیم، نگفتیم، تو تصویرش کن

جویا معروفی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

مانند من که در غم دیدار گریه کرد؟
بر شانه خیالی دلدار گریه کرد ...

آهندلی، وگرنه غزلهای خویش را
بر کوه سخت خواندم و بسیار گریه کرد...

صبحی که خواب من به حضور تو روشن است
باید به حال مردم بیدار گریه کرد !

باران حکایتیست که ابری دعاکنان
بر پای‌بستگان گرفتار گریه کرد

از بغض من مرنج، که این عاشق صبور
"صد"بار دل شکستی و "یک" بار گریه کرد ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

الا آیینه‌ی روی تو آیین وفاداران !
به گرد حلقه‌ی موی تو می‌گردند بسیاران

به شوق گوشه‌ی چشم تو غوغایی‌ست در عالم
طبیبی چون تو را هر گوشه می‌خوانند بیماران

گلوی کوچکی زان پس عیار پایمردی شد
که از طفل تو عیّاری بیاموزند عیّاران ...

تو ای خون خدا سوی خدایت بازمی‌گردی
که یاران بیدل اویند و او دلداده‌ی یاران ...

به نوری خاطرم جمع است در تاریکی دنیا
مگر با او رهایی یابم از جمع گرفتاران ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن !
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن !

گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن !

عشق اگر افسانه  می سازد که در زندان دل
چند روزی میهمانم ، بشنو و باور مکن !

در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:
"با همه نامهربانم" ، بشنو و باور مکن !

گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو
گفته بودم شادمانم ، بشنو و باور مکن !

سجاد سامانی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

از تو نشان گرفتم و دیدم نشان تویی
من بی‌هوا پریده‌ام و آسمان تویی

ای نقشِ تاک حک شده بر باغِ دامنت
هر جرعه‌ی شراب به هر استکان تویی

تقویم‌ها به شوقِ تو تکرار می‌شوند
بوی خوشِ بهار پس از هر خزان تویی

از ابتدای عشق تویی تا تمامِ عشق
هم ساربان تو هستی و هم کاروان تویی

در کوره‌ راهِ حادثه دل در تو بسته‌ام
طوفان گذشت، جلوه‌ی رنگین کمان تویی

ای یار! ای ترانه‌ی شب‌های انتظار !
خوشتر ز شعرِ خواجه کدام است؟ آن تویی !

جویا معروفی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ !

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران
ای که از چشم من احساس مرا می خوانی
احتیاجی به سخن نیست ،خودت می دانی

فقط این جمله که سخت است نگویم با تو
دوستت دارم و دانی به همین آسانی

گر مرا ترک کنی من ز غمت می سوزم
آسمان را به زمین،جان خودت می دوزم

گر مرا ترک کنی ترک نفس خواهم کرد
بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد

بی تو یک لحظه رمق در دل ودر جانم نیست
بیقرارم نکنی طاقت هجرانم نیست

بی تو با قافله ی غصه و غمها چه کنم
تار و پودم تو بگو با دل تنها چه کنم

شده ام مرثیه خوان دل سودا زده ام
از بد حادثه دلبسته و شیدا شده ام

شهریار
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضت‌آموز است

تمام زندگی او، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین یک روز است...

حسین و ذلّت تکریم ظالمان، هیهات!
که آفتاب عدالت از او دل‌افروز است

به نزد او که شهادت، به جز سعادت نیست
ردای مرگ برایش قبای زر دوز است

رهین همت والای سیّدالشهداست
هرآن‌که از غم اسلام در تب و سوز است

هماره تازه بُوَد یادبود عاشورا
که روز حق و عدالت همیشه نوروز است

حرارتی که ز عشق حسین در دل‌هاست
برای ظالم هر عصر، خانمان‌سوز است...

حبیب چایچیان

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

شور به‌پا می‌کند، خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا، در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه‌السّلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را، خندهٔ خون در نیام

ساقی، بی‌دست شد، خاک ز مِی مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت مِی و سوخت جام

بر سر نی می‌برند، ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بندهٔ حرِّ توأم، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند

پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند

برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند

به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند

و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند

نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

سر زد ز شرق معرکه، آن تیغ گرم‌ْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر

تیغی چنان فصیح به تبیین دین حق
تیغی چنان صریح به تفریق شرّ و خیر

آن‌کس که حِرز کشتی نوح است نام او
بر لوح آسمان، پسر ایلیا، «شُبیر»

حیرت‌نشین وحدت او، کعبه و کنشت
حسرت‌نصیب رفعت او، مسجد است و دیر

دیگر کسی نبود پی دفع تیرها
نه سینهٔ «سعید» و نه جانبازی «زهیر»

دیگر چه جای مرثیه‌خوانی جنّ و انس؟
وقتی گریستند به حال تو، وحش و طیر

پس آسمان به لرزه درافتاد و خون گریست
از آن زمان که کرد در آیینهٔ تو سیر

همسایهٔ بهشت شود در رکاب تو
مانند حُر، کسی که شود عاقبت‌به‌خیر

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را

تنها مرو ای همسفر از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را

تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل‌ها، سر خود را...

با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را

بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم‌پرور خود را

یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل‌بافتهٔ مادر خود را

در هیچ دلی، ذرّه‌ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را

گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را

چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازش‌گر خود را...

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران