هم‌قافیه با باران

۱۰۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هرکسی یاری در این کاشانه دارد؛ من تو را
یک هدف از رفتن میخانه دارد؛ من تو را

هرکه مستی می‌کند، یک دلبر نازک‌ادا
در کنار ساغر و پیمانه دارد؛ من تو را

هر که را دیدم به فرداهای خود دل داده است
آروزها در دل دیوانه دارد؛ من تو را

هر که عاشق می‌شود با جادوی یک دل‌فریب
در بغل معشوقه‌ای فتانه دارد؛ من تو را

در طواف عاشقی باید بسوزی دم به دم
کعبه‌ای این‌گونه هر پروانه دارد؛ من تو را

هرکسی در یک ستاره بخت خود را دیده است
پیش خود یک آسمان افسانه دارد؛ من تو را

عاکف شوریده دل، در دفتر شعرش نوشت
هرکسی یک دلبر جانانه دارد؛ من تو را

محمدعلی عرب نژاد

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران
نرگسش وامی‌کند طومارِ استغنایِ ناز
یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز

سرو او مشکل ‌که ‌گردد مایلِ آغوش من
خم‌شدن‌ها برده‌اند از گردن مینای ناز

از غبارم می‌کشد دامن‌، تماشاکردنی‌ست
عاجزی‌های نیاز و بی‌نیازی‌های ناز

چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب‌، ناز بر بالایِ ناز

بس‌که آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز

جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد
بس‌که چیدیم از بهار جلوه‌ات‌ گل‌های ناز

با همه الفت‌نگاهی بی‌تغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز

عالمی آیینه دارد در کمین انتظار
تا کجا بی‌پرده‌ گردد حسن بی‌پروای ناز

سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند
هان بناز ای‌ سر! که خواهی خاک شد در پای ناز

تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز

بیدل امشب یاد شمعی خلوت‌افروز دل است
دود آهم شعله‌ای دارد به‌ گرمی‌های ناز

بیدل
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای
وان صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه و خوان را
وان ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غم‌گسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فروریخت
و آن کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد

خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد

سودت حصار و پیک نجاتی
سوی تو وان حصار نیامد

زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد

یک از آن قوافل پر با
ران گهر نثار نیامد

ای نادر نوادر ایام
کت فرّ و بخت یار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد

افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد

وان رنج بی حساب تو دردادک
چون هیچ در شمار نیامد

وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند
آمد ور آشکار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

سکوت می‌کنم و عشق در دلم جاری‌ست
که این شگفت‌ترین نوعِ خویشتن‌داری‌ست

تمام روز اگر بی‌تفاوتم اما
شبم قرینِ شکنجه، دچار بیداری‌ست

رها کن آن‌چه شنیدی و دیده‌ای، هر چیز
به‌جز من و تو و عشق من و تو، تکراری‌ست

مرا ببخش، بدی کرده‌ام به تو، گاهی
کمال عشق، جنون است و دیگرآزاری‌ست

مرا ببخش اگر لحظه‌هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری‌ست

بهشتِ من! به نسیمِ تبسمی دریاب
جهان ــ جهنمِ ما ــ را که غرق بیزاری‌ست

سهیل محمودی

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

صبح است
گنجشک محض می‌خواند
پاییز روی وحدت دیوار
اوراق می‌شود
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب می‌پراند
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می‌پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می‌گذرد.
بین درخت و ثانیهٔ سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می‌آمیزد
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مَشاق می‌زند.
در ذهن حال، جاذبهٔ شکل
از دست می‌رود
باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بی‌خودی و کشف.

سهراب سپهری

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران

با هیچ کس حدیث نگفتن نگفته‌ام‌
در گوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام‌

زان نور بی‌زوال که در پردۀ دل است‌،
با آفتاب آن‌همه روشن نگفته‌ام‌

این دشت و در به ذوق‌ِ چه خمیازه می‌کشد؟
رمز جهان جَیب‌، به دامن نگفته‌ام‌

گلها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفته‌ام‌

موسی اگر شنید هم از خود شنیده است‌
«انّی انا الله»ی که به اَیمَن نگفته‌ام‌

آن نفخه‌ای کز او دَم عیسی گشود بال‌،
بوی کنایه داشت‌، مبرهن نگفته‌ام‌

پوشیده‌دار آنچه به فهمت رسیده است‌
عریان مشو که جامه‌دریدن نگفته‌ام‌

ظرف غرور نخل‌، ندارد نیاز بید
با هر کسی همین خم گردن نگفته‌ام‌

در پردۀ خیال‌ِ تعین ترانه‌هاست‌
شیخ آنچه بشنود، به برهمن نگفته‌ام‌

هرجاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبهۀ خیال معین نگفته‌ام‌

افشای بی‌نیازی مطلب چه ممکن است‌؟
پُر گفته‌ام‌، ولی به شنیدن نگفته‌ام‌

این انجمن هنوز ز آیینه غافل است‌
حرف زبان شمعم و روشن نگفته‌ام‌

افسانۀ رموز محبّت جنون‌نواست‌
هر چند بی ‌لباسِ نهفتن نگفته‌ام‌

این ما و من که شش جهت از فتنه‌اش پُر است‌،
بیدل‌! تو گفته‌باشی اگر من نگفته‌ام‌

بیدل

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

فلفل
از بوسه‌های تو می‌روید
شعر
از لبان من
قانون عشق چنین است

باید گذر کنم
معصوم و پاک‌تر ز سیاووش
از شعله‌زار جنگل مژگانت

اما دریغ و درد
کس با من این نگفت
کز نی‌نی سیاه دو چشمت حذر کنم

فلفل از بوسه‌های تو می‌روید
شعر از...

نصرت رحمانی

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم
 
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
 
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
 
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
 
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
 
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم
 
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
 
وحشی بافقی
۱ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر

ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت:
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از ای نرو به آن رویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال.

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

مهدی اخوان ثالث
۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌هاى غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مُهَیمنا به رفیقان خود رسان بازم

خداى را مددى اى رفیق ره تا من
به کوى میکده دیگر علم برافرازم

خرد ز پیرى من کى حساب برگیرد؟
که باز با صنمى طفل عشق می‌بازم

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس
عزیز من، که بجز باد نیست دمسازم

هواى منزل یار آب زندگانى ماست
صبا بیار نسیمى ز خاک شیرازم

سرشکم آمد و عیبم بگفت روى به روى
شکایت از که کنم؟ خانگیست غمازم

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم

حافظ

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۳
هم قافیه با باران

می فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است

پینه های دست و پا سرزد به پیشانی، عجب
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است

داد از این طرز مسلمانی که هر کس در نظر
قبله را می جوید اما از خدا برگشته است

خیمه ی خورشید را دین دارها آتش زدند!
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است...

ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزه ها برگشته است

چند بار آخر به استقبال یک تن میروند؟
سر جدا، بازو جدا، پیکر جدا برگشته است

جاء نورٌ أشبه الناسِ بخیر الاولیاء
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است

هر که آن خورشید را در خون شناور دید و گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است

از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هر چه هست از ما به ما برگشته است...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

ای شب! به پاس صحبت دیرین، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاری ام...
.
ای دل! چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
.
ای شعر من! بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست!
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
.
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم؟
.
ای روشنان عالم بالا، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهاده، خدا را خبر کنید!
.
آری، مگر خدا به دل اندازدش، که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد به ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
.
آخر اگر پرستش او شد گناه من؛
عذر گناه من، همه چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
.
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند که من آن نی ام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی کند وفا
اما اگر خدا بدهد عمر دیگری...
.
فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

مکن سرگشته آن دل را که دست آموزِ غم کردى
به زیر پاى هجرانش لگدکوبِ ستم کردى
.
قلم بر بی‌دلان گفتى نخواهم راند و هم راندى
جفا بر عاشقان گفتى نخواهم کرد و هم کردى...
.
بدم گفتى و خرسندم، عفاک الله نکو گفتى
سگم خواندى و خشنودم جزاک الله کرم کردى!
.
چه لطف است این که فرمودى؟! مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردى؟ مگر سهوالقلم کردى!
.
عنایت با من اولیٰ تر که تأدیبِ جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردى
.
غنیمت دان اگر روزى به شادى دررسى اى دل
پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردى
.
شب غم‌هاى سعدى را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردى…
.
سعدی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمهٔ زیبایی و نور است
از میکدهٔ چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینهٔ توحیدپرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرهٔ الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیدهٔ خود خار غمی را که شکستی

یک گوشهٔ چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران
آن که پامال جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک می ‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم، حاشا!
بنده ی معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته‌ام در خم گیسوى تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره ی خاکم و در کوى توام جاى خوش است
ترسم اى دوست که بادى ببرد ناگاهم...

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفى صومعه ی عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

با من راه نشین خیز و سوى میکده آى
تا در آن حلقه ببینى که چه صاحب جاهم

مست بگذشتى و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم...

حافظ
۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره‎ی تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زآن فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

ذوقی نداشت عطر بهاری که رفتنی ست
دلخوش شدن به قول و قراری که رفتنی ست

باران پشت شیشه و نقاشی دو قلب
با دست خیس، روی بخاری که رفتنی ست

جز رنج بی دلیل به یادم نمانده است
از خاطرات روزشماری که رفتنی ست

چون جاده دل نبند به هر رهگذر که نیست
در ایستگاه، عشق قطاری که رفتنی ست

با روزهای رفته فراموش کن مرا
دستی بکش به گرد و غباری که رفتنی ست

ما غیر داغ، باغ و بهاری نداشتیم
باغی که رفتنی ست، بهاری که رفتنی ست

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هر چند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هر کس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو...

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست»

امیری فیروزکوهی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

مولانا

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران