هم‌قافیه با باران

۱۰۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم  نیستم
فکرِ زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم

ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به‌ زیر انداختم؛ خم نیستم

لطف خورشید است اگر از ماه نوری می رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!

شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل
خرد شد هرکس که می‌پنداشت محکم نیستم

جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که می‌بینی مصمم نیستم!

حسین دهلوی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

مطمینم که سر مطلع شعرم دعواست
پس عجب نیست که این قافیه اربا ارباست

بین این وزن به تقطیع کسی مشغولم
که نوشتند تنش منفصل از چند هجاست

بین ابیات تمام بدنش پخش شده است
قالب شعر به پهنای تمام صحراست

من مجنون دو سه خط را به عقب می آیم
تا همان مرثیه که ؛ خیمه ی لیلا برپاست

در دلش آن همه غوغا شده ، پس فرزند است
دل ندارد که از او دل بکند پس باباست

به تماشای قدش این دو قدم کافی نیست
که پدر محو در این آینه حالا حالاست

آمد و غصه ی او در دل باباش نشست
رفت و آه از دل عاشق شده هایش برخاست

وقت رفتن چقدر خوش قد و بالا می رفت
وقت برگشت قدش جمع شده، بین عباست

من مجنون دو سه خط را به جلو می آیم
اینکه دارد به سرش می زند آیا لیلاست؟

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است...

از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری

سیدمحمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

سیدرضا جعفری

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت

به جلوه‌های جمال تو ماه خیره شده‌ست
شکوه وحی در آیینه‌ات ذخیره شده‌ست

تو عطر گلشن یاسین، شکوفهٔ یاسی
تو با پیامبر عشق، «اَشبَهُ النّاسی»

نگاه گرم تو باغ بنفشه‌کاری بود
در آبشار صدای تو، وحی جاری بود

کسی به جز تو کجا حُسنِ مهرپرور داشت
ملاحتی که تو داری فقط پیمبر داشت...

الا که سروِ خرامان‌تر از تو، باغ ندید
کسی که روی تو را دید، درد و داغ ندید

تو بازتاب سپهر چهار معصومی
تو سایه‌پرور مهر چهار معصومی

تجلّیات یقینت به اوج می‌زد اوج
امید در دل و جان تو موج می‌زد موج

ظهور و جلوهٔ ایمان مطلق از تو خوش است
ترنم «اَ وَ لَسنا عَلَی الحَق» از تو خوش است

همین که منطق تو منطق رسول خداست
حساب حُسن تو از دیگران همیشه جداست

بلاغت از سخنت می‌چکد، گلاب صفت
و گرمی از نفست خیزد، آفتاب صفت

کسی به کوی وفا چون تو راست قامت نیست
که قامتی که تو داری کم از قیامت نیست

حسین محو تماشای راه رفتن توست
مرو که خون تماشاییان به گردن توست...


الا که گردش تو در مدار حق‌طلبی‌ست
تو زمزمی و جهان در کمال تشنه‌لبی‌ست

تبارک اللَّه از آن خلقت پیمبروار
که حسن خلق تو آیینهٔ خصال نبی‌ست

بگو جمال جمیل تو را نگاه کند
کسی که عاشق روی پیمبر عربی‌ست

شجاعت تو علی‌گونه بود روز نبرد
شهامت تو نشانِ نماز نیمه‌شبی‌ست

به عزت تو و گل‌های کربلا سوگند
که خال کنج لبت مُهر هاشمی نَسبی‌ست

«هزار مرتبه شُستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن نشان بی‌ادبی‌ست»

قسم به آینه‌ها نور مشرقینی تو
سفیر عشق، علی اکبر حسینی تو

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران
تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

جواد محمدزمانی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای

من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۰۶
هم قافیه با باران

آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر، مسلمانی ما را

شوریده سران صف عشقیم، مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را

بر قامت ما پیرهن زخم بدوزید
تا پاک کند تهمت عریانی ما را

ای زخم شکوفا بگشا در سحر وصل
گلخانه در بسته پیشانی ما را

زین پیش حرامی صفتی در حرم دوست
نشکست چنین حرمت مهمانی ما را

از کرببلا با عطش زخم رسیدیم
یارب!بپذیر این همه قربانی ما را

علیرضا قزوه

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

زره پوشیده از قنداقه، بی شمشیر می آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می آید

به روی دست بابا آسمان ها را نشان کرده
چقدر آبی به این چشمان بی تقصیر می آید!

زبانش کودکانه است و نمی فهمم چه می گوید
ولی می خوانم از چشمش که با تکبیر می آید

به چیزی لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمی دانم چرا از دست دنیا سیر می آید!

جهانی را شفاعت میکند با قطره ی اشکی
که از چشمش تو گویی آیه ی تطهیر می آید

الهی بشکند دست کماندار تو ای صیاد
که آهو برَه ای شش ماهه در نخجیر می آید

چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
که با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!

بخواب ای کودکم، لالا...، که سیرابت کند دشمن
بخواب ای کودکم، لالا...، که دارد تیر می آید

‌علی فردوسی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

درگیر تردیدم میان راه و بیراهم
گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم

از دور مثل قله ای سر سخت و مغرورم
افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم

از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم
در کار خلقت چیستم ؟ آیینه یا آهم

در پنجه ات جز قطره های آب چیزی نیست
من یک فریب کوچکم تصویری از ماهم

می خواستم پیغمبرم باشی ولی ای عشق
روزی مسلمان بودم و امروز گمراهم

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۷:۰۶
هم قافیه با باران

می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
کاش اگر زه به عقب رفت مردد بکشد

می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد

تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد

شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده  ،شاید بکشد

قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد

طفل را حرمله عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد

فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد

طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد

برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد

با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد

‌محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

گر چه نی شروه خوان جدایی ست
 شور و حالی که دارد خدایی ست

می چکد خون ز نی ناله هایش
 پرده های دلم نینوایی ست

آن که با ما طبیبانه می گفت:
چاره ی درد عاشق رهایی ست

دل ز خود برد و شد عاشق خویش
بس اداها که در دلربایی ست

عطرگل های قالی مرا بس
بوی این بوریاها ریایی ست

پیر ما جلوه ها می فروشد
عیب آیینه ها خودنمایی ست

داغی از کربلا بر دل ماست
فطرت لاله ها کربلایی ست
*
بسکه در فکر آلاله هایم
دست و پای خیالم حنایی ست

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

باد پاییز، نوحه خوان آمد
اول مهر عاشقان آمد

اولین درس عشق: بابا آب!
کربلا تا دمشق: بابا آب!

مشق هر روز دفتر دل ما:
الف قد و قامت سقا

بنگر ای دل! خزان صحرا را
برگریزان باغ زهرا را

میشود دشت از غم آکنده
هر طرف غنچه ای پراکنده

که گمان میبَرد که این پاییز
بشکند پشت سروها را نیز

یا که این برگریز وحشتناک
افکند برگ نخلها بر خاک

قصه نخل های بی سر آه
غصه لاله های پرپر آه

نخل ها، لاله ها که تشنه لبند
از کنار فرات تا اروند...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

زیر و رو کن دفترم را زیر و رو! ، بی فایده است
نیست غیر از عشق چیزی، جستجو بی فایده است

خاطراتم را بگرد و داغ ها را تازه کن
جستجو دنبال هرچه غیر او بی فایده است

زندگی بی عشق یک باغ گل مصنوعی است
همنشینی با گل بی رنگ و بو بی فایده است

عقل می ترساندم از این که رسوایم کند
گرچه تهدید من بی آبرو بی فایده است

"گفتگو آیین درویشی نبود" و نیست پس
با من یک لا قبا این گفتگو بی فایده است

سیدمحمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

برپا شده است در دلِ من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیلِ اشک خانه بنا کرده ام ولی
این بیت سست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوفِ منظّمی

می خوانی ام به حکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد محرّمی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران
همیشه در گذر آهوان پلنگی هست
کنار کاسه ی خوش مشربان شرنگی هست

برای آن که کمی بلبلی کند گنجشک
همیشه در ته شهر فریب ، رنگی هست

برای سلسله ی شاعران آزادی
کمی هوای رهایی ته سرنگی هست

سر زبان زمین قرص خواب شد خورشید
همیشه بر لب شب قصه ی قشنگی هست

به شکل دست گدایی است برگ های چنار
کنار نام بزرگان همیشه ننگی هست

درشت حک شده بر سر در معابد شرق
که زیر سایه ی زیتون همیشه جنگی هست

درست بر اثر نامه های میمندی
همیشه فتنه ی بوسهل چشم تنگی هست

بلی به رغم نشابوریان که می گریند
همیشه سیمی و رندی و مشت سنگی هست ...

حسن دلبری
۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود

می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود

این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود

سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود

گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود

بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود

در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود

در زیر سم اسب چه می مانَد از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود.

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

جان را نهاده اند کجا بر کف این چنین؟
کی خوانده اند بر سر نی مصحف این چنین ؟

بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که : حیف
ز آیینه ای که مانده به کنج رف ، اینچنین

از مکر نهروانی دشمن عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین

آیا شنیده اید که در ظهر خون کسی
معراج رفته باشد، بی رفرف، این چنین ؟!

باور نداشت چنگ که در پرده ی عراق
بر سر زند ز شور حسینی دف این چنین !

بر او مگر گذشت چه در طف ؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین !

از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین

از خون او چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیه ای مُردف این چنین !

قومی : خداش خواند و، یک فرقه: کافرش !
غالی : چنان و مردم مستضعف : این چنین

از لحظه ی وداع تو ای جاری زلال
 دارد فرات بر لب حسرت کف این چنین

ای برتر از تصور دریا که سال هاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین:

خیل ملک هنوز به بوی تو می کشد
در معبر عروج شهیدان صف این چنین

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

شهید عشقم، پاینده‌ام برای همیشه
اگر که کشته شوم، زنده‌ام برای همیشه

هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم
که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه

اگرچه خوارترینم، تو گل نسیم‌ترینی
که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه

نبود حاصل عمرم به غیر نام سیاهی
که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه

به عمر رفته امیدی نداشتم که تو کردی
امیدوار به آینده‌ام، برای همیشه

به خنده از سر تقصیر من گذشتی و کردی
عزیز فاطمه! شرمنده‌ام برای همیشه

بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش
که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه

به ذوالجناح تو سوگند ای تمامی غربت
که مات اصغر و آن خنده‌ام برای همیشه

هماره سبز و شکوفا بمان که عطر تنت را
به دشت عشق پراکنده‌ام برای همیشه

زبان قال ندارم، زبان حال من این است:
اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران