هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

چون درخت پسته که در خاک رفسنجان طلاست
درنجف وقتی بنوشی چایی گیلان طلاست

گرچه درجام طلا،دور ازتو خواهد شد نجس
برضریح تو ولی انگور آویزان طلاست

زنگ ساعت زیر باب ساعتت با ضربه هاش
آن به آن هی می کند تأکید اینجا آن طلاست

لشکری از زیورآلاتند دور مرقدت
قسمت فرماندهی اش دست یک گردان طلاست

هرقَدَر نزدیک تر بر مضجعت مرغوب تر
چوب شد وقتی نگهبان حرم، دربان طلاست

آی خیل سائلان رحمتش دقت کنید
اینکه می بینید گنبد نیست یک همیان طلاست

مرقدت مانند قرآن است و ایوان جلد اوست
متن این قرآن علی و جلد این قرآن طلاست

هرطلایی پیش او مانند مشتی آهن است
تا عیار یکصد و ده نمره ی ایوان طلاست
 
چونکه می گویم علی در محضر ایوان تو
گوئیا از انعکاسش روکش دندان طلاست

می رسد بر گرد جای پای نعلین علی
اینکه جنس خاک پای حضرت سلمان طلاست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران
لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است
حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک
بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین
لرزه بر اندام آهوی ختن افتاده است؟

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا
این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار
هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای
نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست
این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

آندم که غصه های اسیری شروع شد
بهر جوانِ قافله پیری شروع شد

من یادگار "نحن اُسرای"نهضتم
من وارث "مقطع الاعضای" نهضتم

من دیده ام "مقطع الاعضا" چگونه بود
تشریح می کنم تن بابا چگونه بود

دست عزیز فاطمه از مُچ شکسته بود
بر روی سینه اش سگ کوفی نشسته بود

من دیده ام که کشته شده از قفا حسین
از تیر کوفه دیده هزاران جفا حسین

جسمی که نیزه ها همه بارانی اش کنند
رزّازی اَش کنند و ستورانی اَش کنند

عمری است حرف من شده"شیب الخضیب" و بس
آئینه ام ، نظر سوی"خدُّ التریب" و بس

وقتی ز غصه قافله در سوز و آه بود
راه عبور از وسط قتلگاه بود

پائیزِ این جهان به همان لحظه دیده شد
فریاد وامحمدِ زینب شنیده شد

از آن زمان به بعد زمستانِ عالم است
"سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است"

یادم نمی رود که غرورم شکسته شد
دست مخدّرات به زنجیر بسته شد

بعد از حسین نوبتِ تهدید من رسید
عمه به داد من پی تأیید من رسید

چادر نماز عمه و عمّامه ام که سوخت
یک خیره سر به زیور اطفال دیده دوخت

آن شب که جیغ و داد زنان را شنیده ام
فریاد دختران جوان را شنیده ام

از بسکه پنجه پنجه به معجر کشیده شد
از غصه قامت من و عمه خمیده شد

من بارها برای خودم روضه خوانده ام
گاهی برای عمۀ خود نوحه خوانده ام

"باز این چه شورش است که در خلق عالم است
با زاین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"

با یک سخن کنم همۀ روضه را تمام
زندان،خرابه،کوفه،حرم،قتلگاه،شام

یک کاروان مقابل چشمم همه اسیر
دشمن به بی حیایی و بی غیرتی دلیر

از غارت و شکنجه و سیلی و کعب نی
تا سنگِ شام و کوفه به یک رأس روی نی

از طعنه های هیزی و فریاد اهل بیت
تا تهمت کنیزی و امداد اهل بیت

اینها که تازه گوشه ای از غربت من است
تا انتهای غربت من محنت من است

اسرار من نهفته همه در صحیفه شد
یعنی تمام زندگی ام در تقیّه شد

گرچه مدینه غصۀ دیرینۀ من است
اسرار کربلا همه در سینه من است

آرام و بی صدا همه شب تا سحر عجیب
گرییدم و به ناله شدم : یا اباالغریب

دلجوی خویشتن به زبانِ خودم شدم
بی کس ترین امام زمانِ خودم شدم

روزی زِ رَه امام زمان می رسد و ما
در انتظار آمدنش کارمان دعا

‌محمود ژولیده

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

آن باده ای خوش است که نذرِ سبو شود
آن غصه ای خوش است که آهِ گلو شود

 اصلاً به یک دو قطره نباید بسنده کرد
آن چشمه، چشمه است، که یک روز "جو" شود

وقتی دلم شکست، گرو می گزارمش
خوب است، آبروی جگر، "آب رو" شود

عشاق راه در به در ناله ی هم اند
مستانه ناله کن که دلی زیر و رو شود

ما در حسینیه به خداوند می رسیم
ذکر "حسین" جلوه کند ذکر "هو" شود

روزی اگر بناست که قربانی ام کنند
این کار بهتر است به ابروی او شود

باید که سجده کرد خدا، یا حسین را
فردا که با خدای خودش رو به رو شود

آقایی کریم اجازه نمی دهد
تا این که دست ما به صف حشر رو شود
***
این گریه ی برای تو عین طهارت است
عابد چرا معطل آب وضو شود

هر کس که سر به زیر تو شد سربلند شد
بی آبرو کنار تو با آبرو شود

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمهٔ زیبایی و نور است
از میکدهٔ چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینهٔ توحیدپرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرهٔ الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیدهٔ خود خار غمی را که شکستی

یک گوشهٔ چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره‎ی تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زآن فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هر چند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هر کس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو...

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست»

امیری فیروزکوهی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضت‌آموز است

تمام زندگی او، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین یک روز است...

حسین و ذلّت تکریم ظالمان، هیهات!
که آفتاب عدالت از او دل‌افروز است

به نزد او که شهادت، به جز سعادت نیست
ردای مرگ برایش قبای زر دوز است

رهین همت والای سیّدالشهداست
هرآن‌که از غم اسلام در تب و سوز است

هماره تازه بُوَد یادبود عاشورا
که روز حق و عدالت همیشه نوروز است

حرارتی که ز عشق حسین در دل‌هاست
برای ظالم هر عصر، خانمان‌سوز است...

حبیب چایچیان

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

شور به‌پا می‌کند، خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا، در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه‌السّلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را، خندهٔ خون در نیام

ساقی، بی‌دست شد، خاک ز مِی مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت مِی و سوخت جام

بر سر نی می‌برند، ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بندهٔ حرِّ توأم، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند

پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند

برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند

به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند

و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند

نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

سر زد ز شرق معرکه، آن تیغ گرم‌ْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر

تیغی چنان فصیح به تبیین دین حق
تیغی چنان صریح به تفریق شرّ و خیر

آن‌کس که حِرز کشتی نوح است نام او
بر لوح آسمان، پسر ایلیا، «شُبیر»

حیرت‌نشین وحدت او، کعبه و کنشت
حسرت‌نصیب رفعت او، مسجد است و دیر

دیگر کسی نبود پی دفع تیرها
نه سینهٔ «سعید» و نه جانبازی «زهیر»

دیگر چه جای مرثیه‌خوانی جنّ و انس؟
وقتی گریستند به حال تو، وحش و طیر

پس آسمان به لرزه درافتاد و خون گریست
از آن زمان که کرد در آیینهٔ تو سیر

همسایهٔ بهشت شود در رکاب تو
مانند حُر، کسی که شود عاقبت‌به‌خیر

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را

تنها مرو ای همسفر از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را

تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل‌ها، سر خود را...

با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را

بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم‌پرور خود را

یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل‌بافتهٔ مادر خود را

در هیچ دلی، ذرّه‌ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را

گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را

چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازش‌گر خود را...

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان‌داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش‌ماهه‌ام اصغر به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه‌ها و تیرها و تیغ‌ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی‌سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد

سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه‌ای روزی
که نامش آفتابِ جان سرگردان ما باشد

لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد

چراغ چشم‌هایش زیر نعل اسب‌ها می‌سوخت
که مصباح الهدایِ دیدهٔ حیران ما باشد...

کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد

علی‌محمد مؤدب
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

لب‌تشنه‌ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری‌ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...

شمشیر می‌کشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند... چه الله اکبری

یاران بی‌بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری

آن‌ها که روی دستِ محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پی ابقایِ قَد قامَت، به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّه‌اکبر، اکبر آوردم...

علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم

اگر با کشتن من دین تو جاوید می‌گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم

برای آن‌که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب‌ها، خدایا پیکر آوردم

علی، انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم...

من «ژولیده» می‌گویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

ژولیده نیشابوری
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۷
هم قافیه با باران

زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید این‌بار به غوغای قیامت برسم

من به «قَد قامتِ» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه! که من
نذر دارم لبِ تشنه به زیارت برسم

سیبِ سرخی سر نیزه‌ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه‌ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می‌خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی‌ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مالِ خودشان چشم همه دلواپس
خیمه‌ها تشنهٔ سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است، قیامت کرده‌ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ‌ها در سخنت هم‌نفس هلهله‌ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه‌ای، آه وَ دارد لب تو می‌سوزد
آب مهریهٔ زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

آمد از سمت حرم گریه‌کنان عبدالله
مجتبای تو همین‌جاست اگر بگذارند

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

سیدمحمدرضا شرافت
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
 این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد  

مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد

از تل دوید مرثیه ی قتلگاه را
 از لابلای نیزه و خنجر شروع کرد 

 از خط به خط مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد

 اینجا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد

زیر عبا گرفت سرش را و صیحه زد
از روضه های سیلی و معجر شروع کرد 

برگشت ، روضه را به تمامی دشت برد
از اربن اربنِ تن اکبر شروع کرد

 لب تشنه بود خیره به لیوان و آب شد
از التهاب مشک برادر شروع کرد 

 هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
 از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد

تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد

 غش کردروضه خوان نفسش با شماره شد
مدّاحی از کناره ی منبر شروع کرد:

 ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه ی مادر شروع کرد 

یک کوچه وا کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از  در شروع کرد

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران