هم‌قافیه با باران

۲۰۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی (ع)، غدیر خم و شب قدر» ثبت شده است

کاروان تشنه شد و بر سر این چاه آمد
دلو انداخت که آب آورد و ماه آمد

کعبه آبستن نور است هو اللهُ احد
فاطمه بنت اسد با اسدالله آمد

این شکافی که به لبخند خدا می ماند
مژده ی یار رسول است که از راه آمد

جمعه ای تکیه به دیوار خدا خواهد زد
آفتابی که از آن نور سحرگاه آمد

کاروان تشنه ی یوسف شده بعد از عمری
تا نگوئیم که این قصه چه کوتاه آمد

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

می شود شبخوانی ماه رجب را بشنوی
گریه ی گل های مست نیمه شب را بشنوی

پشت دیوار بلند تاک ها بنشبن خموش
تا که ساقی نامه ی بنت العنب را بشنوی

مستی است و راستی یکباره مستان را مرام
مست باش و راست تا رمز طرب را بشنوی

واعظ شهر از رطب خوردن مگر افتاده است
بایدازاو حکمت ترک رطب رابشنوی!

نسبت ما چیست با آیینه؟جا دارد اگر
گریه ی آیینه سازان حلب را بشنوی

مست باید در مفاتیح الجنان هم بنگری
تا در این ماه خدا، سر ادب را بشنوی

در سماع رنگ رنگ باغ باید بنگری
تا خروش العجب ثم العجب را بشنوی

پیش رویت باد می آشوبد این تقویم را
تا ورق گردانی ماه رجب را بشنوی

گوش کن بانگ شباهنگ است بین کاج ها
تا که از هر برگ، ذکری مستحب را بشنوی

پارسایی بوده رسم شاعران پارسی
شیشه در دست آ که تا شعر عرب را بشنوی

در فلق بنگر شکوه مسجد آدینه را
تا که از سجاده ها "فزت و رب" را بشنوی

صبح نخلستان پرست از گریه ی شط فرات
تا در آن شور شهیدی تشنه لب را بشنوی

محمدحسین انصاری نژاد

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

حالی که شادمانه به من دست می دهد
امروز بی بهانه به من دست می دهد

چیزی شبیه زمزمه ی چشمه سارهاست
شوری که از ترانه به من دست می دهد

از جست و خیز قاصدک ، این قاصد بهار
احساس یک جوانه به من دست می دهد

این لذتی که می برم از خنده های صبح
از گریه ی شبانه به من دست می دهد

حسی غریب ، وقت تماشای یک غروب
از دور غمگنانه به من دست می دهد

رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها
از مردم زمانه به من دست می دهد

از گریه ای که خفته در این خنده های تلخ
یک حالت دو گانه به من دست می دهد
 ***
وقتی که در فضای حرم سیر می کنم
شوقی کبوترانه به من دست می دهد

در طوف آخرست که احساس می کنم
او از شکاف خانه به من دست می دهد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

هیچ کس نشناخت دردا! درد پنهانِ علی(ع)
چون کبوتر ماند در چاه شب، افغانِ علی

ای غم! از درد علی بویی نیاوردی به دست
عودسان هرچند عمری سوختی جانِ علی

نالة مجروح دارد ساز غم، امشب مگر
خورده زخم از ناترازان، فرق میزان علی؟

داده بود انگشتری را بر گدای دیگری
داد جان را بر شهادت لطف حیران علی

از شکافِ زخم، جان را داد با شرمندگی
بر فقیری چون شهادت لطف عریان علی

سر برآورده‌ست چون خورشید از جَیب فلک
نالة افتاده در چاه زنخدانِ علی

کشتزار آخرت را آبیاری کرده است
در بیابان غریبی چشم گریانِ علی

چون علی نشناخت خود را در جهان، یک حق‌شناس
ماند در ابهام، سیمای درخشان علی

از علی کی زودتر ای صبح، سر برداشتی؟
یک شب از بالین شب تا صبح پایان علی

گرچه ای بغض، آبرویت را علی هرگز نریخت
همچو سنگ آویختی دست از گریبان علی

چاشنی دارد اگر مرگ و حیات از شور عشق
آبرویش مایه دارد از نمکدان علی

از دهانی بر دهانی می‌رود چون بوی گل
قصّۀ از گوش‌های خلق، پنهانِ علی

از می تکرارِ نامش عاشقی سیراب نیست
کز خدا جوشیده نام حال‌گردان علی

در میان آید اگر پای عدالت می‌نهد
داغ بر دستِ برادر، خشم سوزان علی

پرچم فتحی درخشان بود در روز نبرد
چون درفش صبح صادق، گَرد جولان علی

کودک باهوش عقل و علم بازیگوش را
با هزاران خون دل پرورده دامان علی

کودکستان شهادت، دورة آمادگی‌ست
تا که روزی راه یابی در دبستان علی

در کویر خاک، باغ لاله‌پوش کربلا
هست چشم‌انداز سبزی از گلستان علی

از تب حسرت زلیخای شهادت بارها
پیرهن‌ها چاک زد در یوسفستان علی

کعبه از شوق لقای او گریبان چاک زد
هست یعنی کعبه هم از سینه‌چاکان علی!

نقش آن چاک گریبان، ماند در بیت عتیق
تا نشانی باشد از زخم نمایان علی

در میان تنگدستی‌ها، شهادت مرده بود
گر نبود او را دمادم روزی از خوان علی

کی شهادت با علی یک‌دم جدایی داشته‌ست؟
بوده این مسکین، تمام عمر، مهمان علی!

چون هزاران عاشق مسکین، شهادت سال‌ها
زردرویی‌ها کشید از درد هجران علی

با شهادت از رگ گردن علی، نزدیک‌تر
او در این حسرت که بیند روی تابان علی

از چه مرگ سرخ را شیرین نباشد کام و لب
خورده عمری روزی شیرین از احسان علی

ای شهادت، یازده تَنگِ شکر بردی، بس است!
رو که تنگِ آخرین ماراست از خوان علی

نیست چندان اعتباری گوهر جان را، «فرید»!
تا بگویم ای سر و جانم به قربانِ علی

قادر طهماسبی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

تا که می گویم علی، دل از تکان می ایستد
 بعد نامش، دست روی سینه، جان می ایستد
 
بسکه جذاب است گفتن از علی،بعد از سخن
حرف های من دراطراف دهان می ایستد

مثل بسم الله که بر روی پای نقطه اش؛
روی پای نورهایش کهکشان می ایستد

پس اگر خود را بخواهد توی رودی بنگرد
بر تماشای علی آب روان می ایستد

چونکه دارد اشهد ان علی آن هم دوبار
روی پای خود مؤذن در اذان می ایستد

باد را انگار زین کرده ست دروقت نبرد
تا که حرکت می کند گویا زمان می ایستد

ذوالفقارش هم نباشد با نگاهش وقت جنگ
تیر دربین زمین و آسمان می ایستد

حتم دارم وقت دیدارش فقط ازشوق او
جسم می افتد به زیر پا و جان می ایستد

روی پایم ایستادم تا تماشایم کنی
سگ که شد اهلی برای استخوان می ایستد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

چون درخت پسته که در خاک رفسنجان طلاست
درنجف وقتی بنوشی چایی گیلان طلاست

گرچه درجام طلا،دور ازتو خواهد شد نجس
برضریح تو ولی انگور آویزان طلاست

زنگ ساعت زیر باب ساعتت با ضربه هاش
آن به آن هی می کند تأکید اینجا آن طلاست

لشکری از زیورآلاتند دور مرقدت
قسمت فرماندهی اش دست یک گردان طلاست

هرقَدَر نزدیک تر بر مضجعت مرغوب تر
چوب شد وقتی نگهبان حرم، دربان طلاست

آی خیل سائلان رحمتش دقت کنید
اینکه می بینید گنبد نیست یک همیان طلاست

مرقدت مانند قرآن است و ایوان جلد اوست
متن این قرآن علی و جلد این قرآن طلاست

هرطلایی پیش او مانند مشتی آهن است
تا عیار یکصد و ده نمره ی ایوان طلاست
 
چونکه می گویم علی در محضر ایوان تو
گوئیا از انعکاسش روکش دندان طلاست

می رسد بر گرد جای پای نعلین علی
اینکه جنس خاک پای حضرت سلمان طلاست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران
اگر با علی هم نفس می شدیم
رها از کمند هوس می شدیم

بُت نَفس را بر زمین می زدیم
هماورد شیطان، سپس می شدیم

چو او بانی عدل و آزادگی
چو او خصم ظلم و عسس می شدیم

به اوج خطر بال و می زدیم
رها از حضیض قفس می شدیم

جهان تا که برخیزد از خواب کفر
هم آواز بانگ جرس می شدیم

بدون علی، عشق می شد شهید
و ما امتی بوالهوس می شدیم

چو طاووس حُسنش نمی شد عیان
هوادار بال مگس می شدیم

اگر مِهر او، ذره پرور نبود
به باغ فلک، خار و خس می شدیم

اگـــــر او مُراد دل مــــا نبود
مُرید جمال چه کس می شدیم؟

به قرآن قسم، بی ولای علی
به مُلک عدم،«هیچکس »می شدیم

مُحب علی همنشین خداست
خوشا با علی، هم نفس می شدیم

رضا اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

از بین ما، تو را چه‌کس آزرده بیشتر      
 آن‌کس که با تو نان و نمک خورده بیشتر

هرکس که بیشتر قسم‌ٙاش حضرت علی‌ست
افسوس آبروی تو را برده بیشتر

بر پیکرت زدیم هزاران هزار زخم
مانده‌ست بر دلت غم نشمرده بیشتر

خنجر کشیده دشمنت از رو به رو،ولی   
 شمشیر دوست خورده‌ای از گُرده بیشتر

گفتیم شیعه‌ایم که شادت کنیم،حیف
با کارهای ما شدی افسرده بیشتر

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

دلم سپیده دمان مدح بوتراب نوشت
خط غبار درایوان آفتاب نوشت

شراب های ازل بود وبانگ نوشانوش
به ساحل آمد وازآن شط شراب نوشت

ترانه های حجازی شنید پی درپی-
میان نغمه ی چنگ ودف ورباب نوشت

سحربه مزرعه ی آفتابگردان ها
نشست ونامه ای اینسان به آفتاب نوشت

نشست در گذر ماه ونخل های شهید
نشست همنفس چاه وشعرناب نوشت

نشست غرق عطش باتمام تشنگی اش
برآن کویرعطش نوش،آب آب نوشت

نشست همنفس دشت،نامه ای دلتنگ
به دستیاری فانوس ماهتاب نوشت

گریست همنفس خطبه های حیدری اش
قلم ازآن همه غربت به پیچ وتاب نوشت

دوباره کوفه وچاه وسکوت نخلستان
نشست ازآن همه اندوه بی حساب نوشت

به چاه یکسره آنجاصدای گریه شنید
گریست تلخ وسراسیمه باشتاب نوشت

درین هجوم کلاغان خوشابرآن قلمی
که برسپهر،سفرنامه ی عقاب نوشت

به نام او،کلمات بلیغ باران را
به خاک،دست نوازشگر سحاب نوشت

کسی به گاه شفق چشم برشقایق ها
توراشقیقه به خون از ازل خضاب نوشت

به عهدنامه ی "مالک"خدا به دستانت
به خون حادثه ،منشور انقلاب نوشت

دلت چه نامه به ابن حنیف از سردرد
شبیه رود خروشنده باعتاب نوشت

سبوبه دست دلم پیش روی اقیانوس
ازآن شکوه یکی رشحه چون حباب نوشت

محمدحسین انصاری نژاد

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است در این گنبد مینا، عشق است         

بیدلی گفت به من حضرت  دل آیینه ست                        
آنچه نقش است در این آینه، تنها عشق است

در شب قدر که  برتر ز  هزاران ماه است                              
حاجت آینه از حضرت یکتا، عشق است

آنچه لبخند نشانده ست به لب ها، مهر است                  
آنچه امید نهاده ست به دل ها، عشق است

«از صدای سخن عشق  ندیدم خوش تر»                          
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است

قصه مولوی و شمس اگر شیرین است                          
علت آنست که معشوقه آنها، عشق است

راز شوریدگی «فائز» و«بابا طاهر»
علت بیدلی «حافظ» و«نیما» عشق است

نفس ِعشق، شفا بخش دل مجنون است                         
تسلیت گوی دل خسته لیلا، عشق است

روح فرهاد، گرفتار تب شیرین است                                  
علت سوختن وامق و عذرا، عشق است

به گل سرخ قسم! یوسف دل معصوم است                      
ای ندامت نفسان!  درد زلیخا عشق است

اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت... بس کن!
علت معجزه ی آدم و حوا، عشق است

بازهم حادثه سیب که می افتد سرخ                          
جای شک  نیست که  تقدیر دل ما، عشق است

رضا  اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

بغضی که فروخورده به در آمده از چاه
با دلهره ی خون به جگر آمده از چاه

یوسف نه ..که یعقوبِ پر از گریه ی کوفه ست
این سوره که با دیده ی تر آمده از چاه

این ابر سراسیمه پس از بارش هر شب
با گریه ی اندوخته تر آمده از چاه

افسوس ولی عالم و آدم همه خوابند
هر بار که این اشک ، خبر آمده از چاه

افسوس ندیدند که هم لهجه ی مولاست
هر نیمه شب آوازی اگر آمده از چاه

افسوس ندیدند که با کفر زمانه
آرامش این حوصله سر آمده از چاه
...
دیده ست فقط هر سحری دختر زهرا
که پیرتر از قبل پدر آمده از چاه

سودابه مهیجى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

امیر قافله عشق تخت و تاج نداشت
خیال داشتن قصر و برج عاج نداشت

نخواست گرد زمین روی دامنش باشد
که مالکیت باغ خدا خراج نداشت

بهای قصر بهشت است ذکر او هرچند
میان تیره دلان سکه اش رواج نداشت

به زیر سایه نخلش رطب چه شیرین است
که برکت شجرش را درخت کاج نداشت

پل قیامتشان بود، درسقیفه شکست
علی به بیعت نااهل احتیاج نداشت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تق تق...کلون در...کسی از راه می رسد
از کوچه های خسته و گمراه می رسد

مانند آفتاب هم آواز نخل و چاه
از کوچه های کوفه، شبانگاه می رسد

دستی به شانه دارد و چشمی به آسمان
شب مویه هاش تا به سحرگاه می رسد

تق...تق...کلون در...ولی امشب نیامده است
ردّ صداش از ته آن چاه می رسد

امشب، دوباره خیره به درگاه مانده ام
یعنی...دوباره مرد، به درگاه می رسد؟

مادر! سکوت خانه مرا می کُشد بگو
آن مرد ناشناس کی از راه می رسد؟

آن مرد ناشناس که شب نان می آوَرد
آن مرد ناشناس که با ماه می رسد؟

مریم سقلاطونى
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

به قرآنی که داری در میان سینه ات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند

و ایمان دارم ای مهرت قیامت ها به پا کرده
گنهکارانِ چون من عاشقت را زود می بخشند

پر از حس غریب روزهای آخر سالم
پر از دودی که بر می خیزد از خاکستر اسفند

دلم امشب شبیه کوچه های تا حرم تنگ است
دلم در حسرت ایوان دلباز شما تا چند؟

و غمگینم به قدر شانه ی سنگین گاری ها
که ساکم را به سختی تا خیابان تو آوردند

و مسکینم به قدر آن گدایانی که در غربت...
فقط امید  دارم از تو ای شاه نجف لبخند
*
نشستم گوشه ی صحنت برایت شعر می خوانم
اگر این لحظه ها حس می کنم هستم سعادتمند

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی...
***
ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

بغض بابا وسط سفره ی افطار شکست
هی فرو خورد و فرو خورد و به هر بار شکست

حفظ ظاهر بخدا سخت تر از هر کاری ست
چهره ی پیر پدر پای همین کار شکست

اشک می ریخت بیاد همه ی خاطره هاش
هق هقش زیر همین بارش رگبار شکست

استخوانی به گلو داشت ، ز داغ زهرا
بین چشمان ترش پیکر یک خار شکست

دخترش مستمع روضه ی مسکوتش شد
روضه خوان پای همین روضه اش انگار شکست

زیر لب گفت که فریاد از آن شهری که
دل من را وسط کوچه و بازار شکست

همسرم یک تنه شد حامی مظلومی من
وای از آن لحظه که بازوی طرفدار شکست

بدترین خلقِ خدا آمد و زد یک سیلی
آه ، از شدت ضربه در و دیوار شکست

داشت همراه خودش فاطمه بار شیشه
سنگ پرتاب شد و آخرش آن بار شکست

روضه ی فاطمه آمد به میان کوه ، خمید
زیر این بار ، قد حیدر کرار شکست


رضا قاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۹
هم قافیه با باران
تاریخ ورق می خورد از فصل سقیفه
آنجا که وصی بود و علی بود خلیفه

در خاطرشان بود غدیری که به پا شد
بر قامت رعنای علی رخت ولا شد

شورای نفاق آمدو دستان علی بست
پهلو شکنان از می تزویر و ریا مست

هرگز نتوان بست دو دستان علی را
آن شیر خدا ، شاه عرب،صوت جلی را

باید که علی لب نگشاید نخروشد
تا چشمه ی دین بار دگر ناب بجوشد

او بود و سکوتی و غم ِغربت جانکاه
او بود و شب و راز نهفته به دل چاه

تاریخ ورق می خورد از قصه ی ایثار
از کرب و بلا دشت پُر آوازه ی خونبار
 
شورای نفاق دگری باز سرشتند
بی تاب ولایت شده طومار نوشتند

آزاده ترین قوم زشیران مدینه
با قافله رفتند به مهمانی کینه

در کرب و بلا عشق حیات دگری یافت
مردی به علمدار دوباره جگری یافت

هفتاد و دو خورشید طلوع کرده به نی ها
کشتند ولی را به هوا خواهی ری ها

«هل من» چو شنیدند زبان کام گرفتند
در اوج عطش بود و سگان جام گرفتند

تاریخ رسیده است به این نقطه که ماییم
کی  یک نفس از رهبر آزاده جداییم

در دست گرفتیم اگر دست ولی را
هرگز نشکافیم به کین فرق علی را

این خطه ی عشق است نه کوفه که بهوشیم
با گندم ری مردی و ایمان نفروشیم

با اوست که در قبله ی توحید و نمازیم
در هر قدمش جان و سر و دست ببازیم

شورای نفاق دگری باز عیان شد
بر لشکر اسلام به صد کینه روان شد

از میسره پیش آمده کفتار سعودی
از میمنه داعش به تبانی یهودی

در قلب سپه پرچم صهیون پلید است
این قافله در سیطره ی کاخ سفید است
 
ما در کنف رهبر آزاده ی خویشیم
آماده و لب تشنه ی فرمان «به پیشیم»
 
ای وای از آن خشم که جوشان شده باشد
دریای وطن باز خروشان شده باشد
 
فرمان چو رسد کفر به سجیل بکوبیم
این ابرهه با فوج ابابیل بکوبیم
 
«هیهات به لب» تا حرم عشق بتازیم
بر کوردلان معرکه ی «عسر» بسازیم

امروز به ایوان حرم گرم نمازیم
فردا همه مُحرم شده در دشت حجازیم
 
باید که بُتان را زدل کعبه بروبیم
برکفر عرب پرچم اسلام بکوبیم
 
این فتنه که بر پاست زشیطان بزرگ است
چوپان به نظر آید و در جامه ی گرگ است
 
باید بهراسید  به لب آتش آه است
طوفان طبس بار دگر در خَم راه است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

‌شهریار
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران
آئینه ی تمام نمای خدا، علی ست
گنجینه ی شفاعت روز جزا، علی ست  

این یک حقیقت است که در عرصه ی وجود  
والاترین مقام پس از مصطفی(ص)، علی ست

کرّوبیان به منزلتش، غبطه می خورند
میر غدیر و صاحب و فرمانروا، علی ست

آن شهسوار خاک نشین در تمام عمر
باور کنید سیّد  و مولای ما، علی ست

آن عابر غریبه که در نیمه های شب
نان می گذاشت پشت در خانه ها، علی ست

آن سروری که جای پر قو، به وقت خواب
سر می نهاد بر نمد  و  بوریا، علی ست

گودال قتلگاه و بدنهای چاک چاک !
یعنی که نبض حادثه ی کربلا، علی ست

 سلطان کجا و آنهمه خون جگر کجا ؟
مظلوم زخم خورده ی دردآشنا، علی ست

سلطان کجا و زندگی مختصر کجا ؟
بی تاج و تخت، ساده و بی ادعا، علی ست

ما دستمان به عالم بالا نمی رسد
سجاده ی توسّلمان، ذکر "یا علی ست"

من شاعری حقیرم و اقرار می کنم :
تنها دلیل دلخوشی ام، مرتضی علی ست ...

سارا جلوداریان
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

به گریه فاطمه ای در مقابل کعبه ست
شبیه موج خروشان به ساحل کعبه ست

رواست اینکه بگیرند حاجت از این زن
کسی که داشت علی را معادل کعبه ست

ندا رسید به مریم اگر که خارج شو
برای فاطمه فرمان به داخل کعبه ست

پس از سه روز و سه شب چونکه وضع حمل نمود
علی ست حاصل او یاکه حاصل کعبه ست

برای کعبه فضیلت شود که بنویسم
پس از سه روز و سه شب کعبه در دل کعبه ست

 دل شکسته می آید به کار پیش خدا
فقط شکاف یمانی مکمل کعبه ست

ببین شکافته هرسال از همان نقطه
که دوری از علی اش اصل مشکل کعبه ست

خراب گشت به عشق علی و مجنون شد
دراین خصوص جنون از فضایل کعبه ست

رواست اینکه بگردد به دور او دنیا
که خاک پای علی مایه ی گل کعبه ست

اگر که من به خدائیش شک کنم کفر است
 کسی که اول عمرش محصل کعبه ست

به خاک،کعبه اگر شکل ناقص علی است
به روی عرش، علی شکل کامل کعبه ست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران