هم‌قافیه با باران

۶۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد عسکری» ثبت شده است

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

لطف خط شکسته به شیب کشیده هاست

 هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است

فرقی که بین دیده و بین شنیده هاست

 موی تو نیست ریخته بر روی شانه هات

هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست

 من یک چنار پیرم و هر شاخه ای ز من

دستی به التماس به سمت پریده هاست

 از عشق او بترس غزل مجلسش نرو

امروز میهمانی یوسف ندیده هاست


 حامد عسگری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﻭ ﻇﺮﻑ ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﯾﺶ

ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻟﺒﺶ ﮔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﻨﺠﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﮔﯿﺴﻮﯾﺶ

ﻗﻨﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ

ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺍﻟﻨﮕﻮﯾﺶ

ﻣﻀﺎﻋﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭ ﺁﻧﺴﺎﻥ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﯽ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﺶ

ﮐﺴﻮﻑ ﻣﺎﻩ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺳﺖ ﯾﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﻼﯼ ﻣﻦ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﻣﻮﯾﺶ؟

ﺍﮔﺮ ﭘﯿﭻ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ

ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﺎﻗﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭﯾﺶ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺗﺮﻓﻨﺪﯼ

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻠﺨﺶ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﻕ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺩﻩ ﺑﺎ ﻣﻦ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺎﻍ ﮔﺮﺩﻭﯾﺶ

ﺭﻋﯿﺖ ﺯﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﻦ

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺯﺧﻢ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺶ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﺎﯼ ﺑﺮﯾﺰﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ

ﺑﺎ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺣﺎﻻ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﭼﭙﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺟﻪ ﻓﻨﭻ ﻫﺎﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﮔﺸﺎﻥ

ﻣﺸﺘﯽ ﻧﻬﻨﮓ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻣﻦ ، ﻓﻠﮏ ﺯﺩﻩ ﻣﻦ ، ﺑﺪ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ...

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﭼﺎﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


 ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۳۸
هم قافیه با باران

ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

ﺧﺸﺖ ﺧﺸﺖ ﻭ ﺁﺟﺮ ﺁﺟﺮ ﭘﯿﮑﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎﯼ ﻣﻀﻄﺮﺏ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ !

ﻻﻧﻪﯼ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﻻﻏﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﻣﻦ ﺑﻠﻮﻃﯽ ﭘﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪ

ﻧﯿﻤﻢ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺖ، ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﻏﺰﻝﻫﺎﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎ

ﺑﯿﺖﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﻤﻪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺴﺎﺯ

ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪﯼ ﻋﺎﺷﻖﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺑﺎﻝ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺬﺷﺖ

ﻭﺍ ﻧﺸﺪ ... ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
 
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

حامد عسکری

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران