هم‌قافیه با باران

۶۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد عسکری» ثبت شده است

داغ داریم نه داغـی که بر آن اخم کنیم

مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم

 بنویسید زنـی مُرد کــــه زنبیل نداشت

پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت

 بنویسید که با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

 زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود

«دوش مـیآمد و رخساره بر افروخته بود»

 خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد

هر که از کوچه ی معشوقه ما می گذرد

 بنویسید غـــم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره ها ضجـــهی مرگ آمده بود

 با دلی پر شده از زخـــم نمک میخوردیم

دوش وقت سحر از غصه ترک میخوردیم

 مثل وقتی که دل چلچلهای میشکند

مرد هـــم زیر غــــم زلزلهای میشکند

 داغ دیدیم، شما داغ نبینبد قبول؟

تبــری همنفس باغ نبینید، قبول؟

 گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید

داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید


حامد عسکری

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها


داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها


دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها


دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها


دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها


خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است بـــرای مریضها


چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها 


حامد عسگری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
هم قافیه با باران

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس 

تلخ کامیست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه ی غصه ی یعقوب از ارین بود که کاش 

باد ها عطر که دادند خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت 

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل خوشی ام بود فقط خنجر زد 

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانندو به او فحش پدر هم بدهند


حامد عسگری

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۱
هم قافیه با باران

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد!


آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!

تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!


آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...

نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...


آدم که سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...


«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد...


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

ﺷﺐ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ ﻫﺎ ﻫﺮﻗﺪﺭ ﺑﯽ ﻣﺎﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

 

ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﺘﺮﻭﮐﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ

ﺗﮑﺎﻧﻬﺎﯼ ﮔﺴﻞ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻭ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

 

ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺮ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ؟

ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﭼﯽ ﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺍﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

 

ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﯿﺖ ﺑﯿﺘﺶ ﻭﺯﻥ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ

ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺖ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﮐﻢ ﺁﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ! ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ

ﻏﺰﻝ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﻣﻦ ﻫﺮﻗﺪﺭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ 

 

ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

جنون زلف‌هایت برده از من باز، بازی را

بیا پایان بده مردانه این گیسو درازی را


بکش ابرو، بزن چاقو، بده مرهم، خدایی کن

به شدت دوست دارم این مدل بنده‌نوازی را


تمام پاره‌خط‌ های تنم را قطع کن با وصل

براندازیم این قانون خط های موازی را


فقط تو می‌توانی قاتل یک شهر باشی، بعد

به یک لبخند برداری کلاه هر چه قاضی را


بیا با اتحادی مزدوج حل شو در آغوشم

که از بنیاد برداریم اضلاع ریاضی را


دهان دائم‌الخمرِ خُمت را بسته‌تر کن باز

بیا از رو ببر یکجا، زکریای رازی را


حامد عسکری

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست


به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست


حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک

حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست


چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و ... بی بسمل و ... چاقویی کُند

ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازیست به اندازه آغـــوش خـــــدا

عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست



 حامد عسکری 

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد


آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد


وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد


ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد


دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد


مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد


شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد


شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


حامد عسکری

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور

من عاشقـــم به دیدنت از تپه های دور


من تشنــه ام بـــــــه رد شدنت از قلمرو ام

آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور


رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور


آواره ی نجـابت چشمان شرجــــی ات

توریستهای نقشه به دست بلوند و بور


هـرگــــــاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"


دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور


مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد

از آنچـــه رفت بر سر این دل ، دل صبــــــور


تعریف کردم از تــــو ، تــو را چشم می زنند

هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور


 حامد عسگری 

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام ، ناگهانی‌ام


این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام


رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام


من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟


بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام


کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابرو کمانی‌ام


این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام


 حامد عسکری

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

ﻫﺮ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺁﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ :

ﯾﻮﺳﻒ ﺍﺯ ﭼﺎﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺭﻋﯿﺖ ﭘﺴﺮﯼ

ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺎﻫﺮﻭﯾﯽ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﺳﺮﻣﻪ ﺑﺮ ﭼﺸﻢ ﮐﺸﺪ،ﺯﯾﺮﻩ ﺑﻪ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺩﻭﺩﻟﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﺍ

ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺮﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ

ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻟﺒﯽ ﺗﺎ ﻟﺐ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﻌﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐﻮﻩ

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺋﻠﻪ ﺭﺍ "ﺁﻩ " ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻗﻮﭼﯽ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﮔﯽ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺳﮓ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ !


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»


شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....


نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...


توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"


« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»


یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...


س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود


تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو


بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای 

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای 


تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار 

با واسطه سلام برایش رسانده ای 


حالا صدای او به خودش هم نمی رسد 

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای 

***

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد،چه بارانی


نبودی بغض کردم...حرف ها را...خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد چه ویرانی


گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

بر لطف سرپری تک لول مهمان شد،چه مهمانی


یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد،چه زندانی


پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد،چه کنعانی


من از «سهراب» بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو «گرد آفریدم»،فصل پایان شد،چه پایانی...


حامد عسکری

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

مثـــل ســـــابق غزلم ابری و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست

بــــــه زلیخــــا بنویسیـــد نیــــاید بــــازار

این سفر یوسف این قافله کنعـــانی نیست

حال این ماهی افتاده به این بــــرکه خشک

حال حبسیه نویسیست که زنــدانی نیست

چشـــم قاجار ، کســــی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست

عشــــق رازیســـــت به اندازه آغــوش خدا

عشق آنگونـه که میدانم و میـــدانی نیست

 

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ست
عشق کنار وصل به ماها نیامده ست
معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ست
صد بار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ست
یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یکبار هم برای تماشا نیامده ست
ای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامده ست
دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند
گیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

بوسه نه... خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود

این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟

قفس زلف شکن در شکنت کافی بود


می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد

یک گل صورتی دشت تنت کافی بود


لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای

از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود

قافیه ریخت به هم... خلوت من خوش‌بو شد

گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود


حامد عسکری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران
زهرا(س) که شبیهِ یاس نوخاسته شد
تا گفت بله، غمِ علی(ع) کاسته شد

در مجلس عقدشان ملائک گفتند
گل بود به سبزه نیز آراسته شد

این سو مولا، غرق تمنا و نگاه
آن سو زهرا(س) و خنده هایی کوتاه

اسفند به کف ملائکه می خوانند
لاحول ولا قوة الا بالله

وقتی داماد مرتضی، شیر خداست
وقتی که عروس، نور هستی، زهراست

یعنی که تمام نسلشان، گُل پیِ گُل
سالی که نکوست، از بهارش پیداست

هر بار لباس تازه پوشید تو را
با شادی مادرانه بوسید تو را

امروز که میروی گلم خانه بخت
ای کاش خدیجه(س) بود و میدید تو را

حامد عسکری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

 نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان

نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان

نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی

سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

سپرده روسری اش را به بادهای مخالف

به بادهای رها در شب کویر خراسان

دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش

لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را

ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان

غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم

همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟


حامد عسگری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران