هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حسن بیاتانی ـ نسرین بهجتی» ثبت شده است

خزان ز راه می رسد ، جوانه پیر می شود
نَفَس چه زود می رود ، بیا که دیر می شود

شب است و باد می وزد ، چگونه صبح می کنی؟
دلم چه شور می زند ؛ به غم اسیر می شود

چه راه ها که بی عبور تو غبار می خورد
چه دشت ها که بی حضور تو کویر می شود

همیشه در تخیلم ز شوقِ وصل ، خُــــرّمم
نگو ز هجر با دلم ، بهانه گیر می شود

اگر نیایی ای بهار آرزوی فاطمه !
مرام تازیانه خدشه ناپذیر می شود

که گفت زود می رسی ؟ "چه دیر زود می شود!"
نَفَس نمانده زود باش ! بیا که دیر می شود...

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

به شیوه غزل، اما سپید می‌آید
صدای جوشش شعری جدید می‌آید

چه آتشی غم عشق تو زیرسر دارد
که باغ شعر تر از آن پدید می‌آید

نَفَس‌نفس به امید تو عمر می‌گذرد
امید می‌رود آری، امید می‌آید

برای درد و دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می‌آید

مُردّدم که تو با عید می‌رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می‌آید؟

کلیدداری کعبه نشانه حق نیست
کسی‌ست حق که در آن بی‌کلید می‌آید

و حاجیان همه یک روز صبح می‌گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می‌آید!

حسن بیاتانی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

«دیوانه جان» دنیای ما این دور و برها نیست
این چاردیواری که جای رهگذرها نیست

آنجا که آزاد و رها بودی ولایت بود
سنگین و رنگین باش اینجا این خبرها نیست
 
یکجانشین ها ایلمان را در به در کردند
یکجانشینی چاره ی ما در به درها نیست
 
آبادی ما پشت کوه و جنگل و دریاست
با من بیا راهی به جز کوه و کمرها نیست
 
دیوانگی عشق است؛ عاقل ها نمی فهمند
جز ما کسی دیوانه ی این دردسرها نیست
::
بی بی دوباره نامه داده... کفش هایم کو؟
دیوانه جان لطفاً ببین این دور و برها نیست؟


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد

روزی که پیدا می شود خورشید پشت ابر
باید که بارانی ترین روز جهان باشد

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده ست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

یک روز می آید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

بی بی که جان می داد بالا را نشان می داد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

بی بی که پای دار هی این آخری می گفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
ابریست کوچه کوچه، دل من ـ خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم
می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذر شما کند

یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
می برد با حسین شما آشنا کند

در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند

مادر! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن، اجازه بده اشک دیده ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده ای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را برملا کند...

گفتند فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟
افسانه باشد این همه؛ گفتم خدا کند

با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت

هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت

دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد

محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود

جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد

باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست

ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت

آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد

عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت

سربند یازهرای محسن غرق خون بود

سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت

باید به یاران شهیدم می رسیدم

خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست

در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند

گودال، گل می داد؛ خنجر داشت می سوخت

شب بود؛  بعد از شام برگشتم به خانه

دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت

 

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم

زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

به شیوه ی غزل اما سپید می آید

صدای جوشش شعری جدید می آید


چه آتشی غم تو باز زیرسر دارد

که باغ شعرٍ تر از آن پدید می آید


دوباره سبز شده خاک سرزمین دلم

مگر زخطّه ی چشمت شهید می آید؟


نفس نفس به امید تو عمر می گذرد

امید می رود آری ، امید می آید


برای درد دل تو مفید نیست کسی

وگرنه نامه برای مفید می آید


مردّدم که تو با عید می رسی از راه

و یا به یُمن قدوم تو عید می آید


کلیدداری کعبه نشانه ی حق نیست

کسی است حق که در آن بی کلید می آید


و حاجیان همه یک روز صبح می گویند:

چقدر بر تن کعبه سفید می آید


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

نه من

نه مزرعه

نه مترسک مجروح

و نه داس های بیکار

به هجوم ملخ ها فکر نکردیم

یاد دستهای عزیزت

برای آتش زدن دل ما کافی بود...

 

نسرین بهجتی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود

دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود

توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...

زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود

چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا می شود

گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود

می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود

این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
 
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
 
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن
و دلت این روزها تنگ است... آیا می شود؟...

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

 

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر، ترافیک، دود، آزادی....

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را


عزیز، مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز، با همه پیری، عزیز، با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست، ولی

نگاه کن حرم سرور شهیدان را


حسن بیاتانی

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران