دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست
حالا که تو رفته ای
ملال غروبی ، نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانه ی پاییز
ناپدید می شوند ...
شمس لنگرودی
ﺳﮓ ﺍﺯ ﺳﺮ ِ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﭘﺎﺭﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ
ﻣﯽ ﺩﺭﺩ،
ﺍﯼ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺭﯼ
ﻭ ﺷﻌــﺮﻡ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻧﺖ ﺳــﺮﺥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﭼﻪ ﻗﺪﺭ
ﺗﺎ ﺷﮑــﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﻗـﯽ ﺳﺖ؟
شمس لنگرودی
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
محمد شمس لنگرودی
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود
شمس لنگرودی
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
شمس لنگرودی
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند،
نه صدایم رامی شنود،
دوری مکن
تو
نخواهی بود
اگر من نباشم.
شمس لنگرودی
بیآنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانهای متولد میشود
که زادهی دستهای توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
شمس لنگرودى
می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی...
محمد شمس لنگرودی
شعر چیست؟
بهانه ی دیدارت اگر در میان نباشد.
جهان به تصادفی زاده شده
به تصادفی خواهد مُرد
و من رها شده در بادها
به بال تو پیوند خورده ام.
نجاتم بده!
فرشته کودک خوش گمانی بودم
در پی سیمرغی بی نشان
که نشانی خانه ام را گم کردم.
ارابه ران دیر رسیده ای
که چرخ رانه اش
از برف تُرد بهار است.
نجاتم بده، آفتاب من!
که پیشاپیشم راه می روی
و تقدیر مرا می پاشی
دستم را بگیر
تا چون سایه، کنارت
لنگان لنگان
به خانهء اولم بر گردم.
محمد شمس لنگرودی
تو نیستی که ببینی
چگونه در هوای تو پر می زنم.
کلمات نابینا
بر کاغذهای سفید
دست می سایند و
گرد نام تو جمع می شوند
ثانیه های مُتمرّد
به زخم عقربه ها فرو می ریزند
و نام تو را
تکرار می کنند
تو نیستی که ببینی
چگونه پیلهء سنگ می شکافد
و پروانهء مجروح
با بال شکسته
ابریشم شعر
جارو می کند.
شمس لنگرودی
سنگی بگذار
بر کلمات من
چراغی روشن کن
دانستم
بی واژه تو را دوست دارم.
محمد شمس لنگرودی
بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته، به خانه خود می رود.
...
تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند.
...
محمد شمس لنگرودی
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانۀ خود برنگشت.
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قویی
در جویی غرق شد!
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشۀ آسمان می کوبد،
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید.
شمس لنگرودی
اشتباه نکن!
نه زیبایی تو
نه محبوبیتِ تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم ...
شمس لنگرودی
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه و راه ها تاختن
بیتاب بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت می دارم
شمس لنگرودی
آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود
مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش
یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود
در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری
لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت
بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را
با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت
در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست
دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست
من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست
من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست
رویا ابراهیمی