هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

سعدی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی در
در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان
با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به درنباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد

سعدی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوایِ بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟

خون شد دل من؛ ندیده کامی
الّا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از برِ من هزار فرسنگ

ای زاهدِ خرقه‌پوش! تا کی
با عاشقِ خسته‌دل کنی جنگ؟

گِرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی! همه روز عشق می‌باز!
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم

به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم

مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم

میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم

شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم

بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی

چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدیدست غایتی

فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی

عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی

زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی

درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی

سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او
بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم
دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی
دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست
من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

کس نماند که به دیدار تو واله نشود
چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

سعدی

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زان که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم
تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید
سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۸
هم قافیه با باران

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی

از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود
لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل
وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

سعدی

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

گر کسی سرو شنیده‌ست که رفته‌ست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوته‌بین است

خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است
من از این بازنگردم که مرا این دین است

وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

چمن امروز بهشت است و تو در می‌بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است

هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است

آنچه سرپنجهٔ سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

بهشت است این که من دیدم؛ نه رخسار
کمند است آن که وی دارد؛ نه گیسو!

دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشید است؟ یا او؟

سعدی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم ، امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

گر به آتش بَریَم صد ره و بیرون آری ،
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم ؟
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمّازم ؟

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب درِ چشم است به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی !
درد عشق است ؛ ندانم که چه درمان سازم ...

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۶
هم قافیه با باران

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری

بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری

گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری

چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری

نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری

تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری

به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری

به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۶
هم قافیه با باران

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

سعدی

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را
می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت
گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر
نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد

سعدی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

سعدی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران