هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب

که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب

اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

تو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدی
که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۹
هم قافیه با باران

خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم
نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۱
هم قافیه با باران

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری

همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری

چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۲
هم قافیه با باران

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید
که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام

تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام

در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

#سعدی

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

سعدی

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد

وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد

رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمی‌گیرد

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری

فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری

مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری

تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری

تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری

گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری

چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری

سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را

چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
 
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌ دهد عشق تو گوشمال من
 
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
 
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌ رسد و نمی‌ رسد نوبت اتصال من
 
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
 
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
 
چرخ شنید ناله‌ ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من
 
سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت

سعدی

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۶
هم قافیه با باران

ﺧﺮﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺯﻳﻦ ﺧﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻴﻢ
ﺩﻳﺒﺎ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ اﻳﻦ ﭘﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﺷﺘﻴﻢ

ﺑﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﻌﺎﺻﯽ ﺧﻂ ﻋﺬﺭﯼ ﻧﮑﺸﻴﺪﻳﻢ
ﭘﻬﻠﻮﯼ ﮐﺒﺎﺋﺮ ﺣﺴﻨﺎﺗﯽ ﻧﻨﻮﺷﺘﻴﻢ

ﻣﺎ ﮐﺸﺘﻪٔ ﻧﻔﺴﻴﻢ ﻭ ﺑﺲ ﺁﻭﺥ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﻳﺪ
ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﻔﺲ ﻧﮑﺸﺘﻴﻢ

ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ اﻳﻦ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﻳﻪ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﻣﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻭ ﺧﻄﺎ ﺩﺭﻧﮕﺬﺷﺘﻴﻢ!

ﺩﻧﻴﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ اﻭ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍ ﮔﻞ نسرشته ست
ﻧﺎﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻳﻴﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﺴﺮﺷﺘﻴﻢ؟

ﺍﻳﺸﺎﻥ ﭼﻮ ﻣﻠﺦ ﺩﺭ ﭘﺲ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺭﻳﺎﺿﺖ
ﻣﺎ ﻣﻮﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺘﻴﻢ!

ﭘﻴﺮﯼ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭘﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺪ
ﻣﺎ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻧﮕﺸﺘﻴﻢ

ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪﺭ ﭘﺲ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻃﺒﻴﻌﺖ
حیف است ﺩﺭﻳﻐﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻠﺢ ﺑﻬﺸﺘﻴﻢ

ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﺑﺮ اﻳﻦ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﮕﻪ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﺮ اﻳﻦ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺧﺸﺘﻴﻢ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﺠﺐ ﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ
ﮐﺎﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻪ ﭘﻨﺎﻫﻴﻢ ﻭ ﻧﻪ ﭘﺸﺘﻴﻢ

گر ﺧﻮﺍﺟﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ
ﺷﺎﻳﺪ ﮐﻪ ﺯ ﻣﺸّﺎﻃﻪ ﻧﺮﻧﺠﻴﻢ ﮐﻪ ﺯﺷﺘﻴﻢ!

ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﺮﺳﺪ، ﻭﺭﻧﻪ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ
ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺩﻭﺯﺧﻴﺎﻥ ﮐﺎﻫﻞ ﺑﻬﺸﺘﻴﻢ

"ﺳﻌﺪﯼ" ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﻦ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ
ﻳﮏ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺒﺨﺸﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﺨﻢ ﻧﮑﺸﺘﻴﻢ

سعدی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

دوست می‌دارم من این نالیدنِ دل‌سوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود
ک‌آن صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهرِ مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم
جان سپر کردند مردان، ناوکِ دل‌دوز را

کام‌جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلانِ خوشه‌چین، از سرّ لیلی غافل‌اند
این کرامت نیست جز مجنونِ خرمن‌سوز را

عاشقانِ دین‌ودنیاباز را خاصیتی‌ست
ک‌آن نباشد زاهدان مال‌وجاه‌اندوز را

دیگری را در کمند آور! که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز را

سعدیا! دی رفت و فردا هم‌چنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

سعدی

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران