هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: سید حمیدرضا برقعی» ثبت شده است

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند

همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند


گرد و خاکی شد و از خیمه دوتا آینه رفت

ماه از میسره ، خورشید هم از میمنه رفت


ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را

پسر ام بنین و پسر فاطمه را


قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید

دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید


پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر

سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر


گفتم اعجاز ! از اعجاز فراتر دیدند

زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند


شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر

حمزه و جعفر طیار، نه ، طوفانی تر


شانه در شانه دوتا کوه ،خودت می دانی

در دلِ لشکرِ انبوه ، خودت می دانی


که در آن لحظه جهان ، از حرکت افتاده ست

اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست


ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان

شاه شمشماد قَدان ، خسرو شیرین دهنان


ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است


رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد


ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو


ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد

مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد 


من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است

دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد 


روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست

در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد 


سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز

ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد 


من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم

از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد 


مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد

ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد 


پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق

دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد 


ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان

در تنور آن چهره روشن نمی‌دانم چه شد 

*** 

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست 

از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد


در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد


احساس کرد از همه عالم جدا شده ست

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت


وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت


«باز این چه شورش است که در جان واژه هاست

شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست»


می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه

آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه


انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه...

شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه


فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!

«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»


بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی ز غیب ، قافیه را کربلا گذاشت


یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت


حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب «فرشچیان» گریه می کند


با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید


او را چنان فدای خدا بی ریا کشید

بر پیکرش به جان کفن بوریا کشید


در خون کشید قافیه ها را حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را


اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت


این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

«خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت


بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»

او کهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...


خون را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...


در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


سید حمید رضا برقعی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است

رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد ، تشنه ی مهتاب گذاشت

داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس

چه جوابی بدهد ام بنین را عباس ؟

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست

چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

دستش افتاده ولی ، راه دگر پیدا کرد

کوه غیرت ، گره کار به دندان وا کرد

می توانست به آنی همه را سنگ کند

نشد آنگونه که می خواست دلش ، جنگ کند

چه بگویم که چه شد ؟ یا که چه برسر آمد ؟

ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم ، دست مریزاد قیامت کردی

تا نفس داشتی از عشق ، حمایت کردی

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست

من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

مشک خالی شده برخیز که تا برگردیم

اتفاقی است که افتاده بیا برگردیم

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود

دختر فاتح خیبر به اسارت نرود...


سیدحمیدرضابرقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو

آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام

در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد

می خواستم از او بگریزم دلم اما

این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم

در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:

من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم

اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است

همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم

اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود

چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران