هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: سید حمیدرضا برقعی» ثبت شده است

ذره بودم که آفتابم کرد
خاک پای ابوترابم کرد
از ازل تا همیشه آینه ها
محو رخسار آن جنابم کرد
عقل من می‌رسید شکر خدا
جزء دیوانه‌ها حسابم کرد
آن قدر روی دست خود ماندم
تا ید الله انتخابم کرد
عشق او گاه آتشم می‌زد
غم دوری اش عذابم کرد

در نجف سینه بیقرار از عشق
گفت «لا یمکن الفرار» از عشق

زخمی ام التیام می‌خواهم
التیام از امام می‌خواهم
السلام علیک یا ساقی
من علیک السلام می‌خواهم
گاه گاهی کمی جنون دارم
من جنونی مدام می‌خواهم
من نمکدان شکسته ام آقا
بی مرامم، مرام می‌خواهم
لحظه‌ی مرگ چشم در راهم
از تو حُسن ختام می‌خواهم

در نجف سینه بیقرار از عشق
گفت «لا یمکن الفرار» از عشق

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران
نشاندی روی زخم کهنه ی من مرهم خوبی
حریمت آشنا کرده مرا با عالم خوبی

جهان،این هیچ سر درگم،فریبم داد با گندم
برای دفعه ی چندم نبودم آدم خوبی

گریزان از همه دنیا خودم را یافتم این جا
خودم را با بدی هایم کنارت ای همه خوبی

رها کردی مرا از غم نشاندی جای آن غم، غم
غمِ دیگر که خیلی دوستش دارم غم خوبی

شلوغی ضریح توعجب آشفته گیسویی ست
سپیدی ها سیاهی ها چه درهم برهم خوبی

مربع
تو می آیی و از نزدیک می بینم تو را آخر
همان وقتی که می میرم،عجب می میرم خوبی

سید حمیدرضا برقعی
۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

چهارده مرتبه قرآن که گرفتم برسر
حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می‌‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعدهم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
به فدای لب خشکت ! همه جا زمزم شد

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم
تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

من مسلمان شده مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تار و پود غزلم جاده ابریشم شد

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان مبهم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز! که این قافیه «یاقائم» شد...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

چگونه وصف کنم قطره های باران را

رسیده ام به تو اما هنوز هجران را...


بهشت پنجرهء دیگری به قم واکرد

که مست کرده هوایش دل خراسان را  


تورا گرفته در آغوش خویش شش گوشه

چنان که جلد طلا کوب متن قرآن را


دلم هوای تو کرده به قدر یک مصرع

ببخش وزن غزل را من پریشان را


   "که می رسد به مشامم هر لحظه بوی کربلا"

چه عطر سیب غریبی گرفته ایران را


سکوت کرده ام و خیره بر ضریح توام

که بشنود دلتان التماس باران را    


نگاه منتظرم گریه کرد یک دل سیر

تمام فاصله را دشت را بیابان را


دلم گرفته به قول رفیق شاعرمان

"چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را" 


دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح

خداکند که بسازیم قبر پنهان را


برای حضرت مادر ضریح می سازیم

و دست  فرشچیان طرح می زند آن را.


سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

خانه پیرزن ته کوچه

پشت یک تیر برق چوبی بود

پشت فریاد های گل کوچک

واقعا روزهای خوبی بود

 

پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر

منتظر بود در زدن ها را

دم در می نشست و با لبخند

جفت می کرد آمدن ها را

 

روضه خوان محله می آمد

میرزا  با دوچرخه آهسته

مثل هر هفته باز خیلی دیر

مثل هر هفته سینه اش خسته

 

"ای شه تشنه لب سلام علیک"

ای شه تشنه لب...چه آوازی

زیر و بم های گوشه ء دشتی

شعرهای وصال شیرازی

 

می نشستیم گوشهء مجلس

با همان شور و اشتیاقی که...

چقدر خوب یاد من مانده

در و دیوار آن اتاقی که -

 

یک طرف جملهء"خوش آمده اید

به عزای حسین"بر دیوار

آن طرف عکس کعبه می گردد 

دور تا دور این اتاق انگار


 گوشه گوشه چه محشری برپاست

توی این خانهء چهل متری

گوش کن! دم گرفته با گریه

به سر و سینه می زند کتری

 

عطر پر رنگ چایی روضه

زیر و رو کرده خانهء اورا

چقدر ناگهان هوس کردم

طعم آن چای قند پهلو را

 

تا که یک روز در حوالی مهر

روی آن برگ های رنگا رنگ

با تمام وجود راهی کرد

پسری را که برنگشت از جنگ

 

هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز

پستچی نامه از عزیز نداشت

کاشکی آن دوشنبهء آخر

روضهء میرزا گریز نداشت

 

پیرزن قطره قطره باران شد

کمی از خاک کربلا در مشت

السلام و علیک گفت و سپس

روضهء قتلگاه اورا کشت

 

مربع

 

تاهمیشه نمی برم از یاد

روضهء آن سپید گیسو  را

سالیانی است آرزو دارم

کربلای  نرفتهء او را


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

سکوت عین سکوت است، بی همانند است
که پیشوند ندارد، بدون پسوند است

زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است

زمین یخ زده را گرم می کند آرام
سکوت، معجزه ی آفتاب تابنده است

سکوت پاسخ دندان شکن تری دارد
سکوت مغلطه ها را جواب کوبنده است

سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است
سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است

سکوت کرد علی سالهای پی در پی
همان علی که در قلعه را ز جا کنده است

همان علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست

علی به واقعه جنگید با زبان سکوت
که ذوالفقار علی در نیام برّنده است

علی به واقعه کار مهم تری دارد
که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است

از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!
از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است

از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد
از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است

از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست
از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است

از آن سکوت که دستان حیله را بسته
و دور گردن فتنه طناب افکنده است

سکوت کرد علی تا عرب خیال کند
ابو هریره به فن بیان هنرمند است

صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت
پیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله
یکی است در نظرش با حسن که فرزند است

ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛
محمد بن ابوبکر آبرومند است

علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او
برای عده ای از قوم ناخوشایند است

ستانده می شود آن رفته های بیت المال
ازین درخت اگر میوه ای کسی کنده است

اگر به پای کنیزانشان شده خلخال
اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است

علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی
چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است

کنون لباس خلافت چنان زنی باشد
که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است

برادرم! به تریج قبات برنخورد
که ناگزیر زبان قصیده برّنده است

اگرچه روی زبان زبیر تبریک است
اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است

اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند
ولیکن از دلشان باخبر خداوند است


برقعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۲۱
هم قافیه با باران

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر
بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر


نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر


چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی


برقعی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

همین که دست قلم در دوات می لرزد

به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد


نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت 

اگر اشاره کنی کائنات می لرزد


«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»

بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد


مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی

که در نگاه تو آب حیات می لرزد


تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن

که آیه آیه تن محکمات می لرزد


کنون نهاده علی سر، به روی شانهء در

و روی گونهء او خاطرات می لرزد

 

غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر

میان مشک سواری، فرات می لرزد


سپس سوار می افتد، تو می رسی از راه

که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد


و عصر جمعه کنار ضریح روی لبم

به جای شعر دعای سمات می لرزد ...


"سید حمیدرضا برقعی"

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم

دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم


کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن

به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی مانم


کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید

درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم


رها بی شیله پیله روستایی سادهءساده

دوبیتی های "باباطاهرم" عریان عریانم


شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد

صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم _


چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم

 درآتش خانه ام می سوخت گفتم آه ... دیوانم


چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را

زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...


فراوان داغ‌دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها

حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم


شمال و درد "کوچک‌خان"، جنوب و زخم "دلواری"

به سینه داغدار کشتهء حمام کاشانم


سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد

منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم


من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم

پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"


گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان

که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم


صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان

تورا لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم


سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را

منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"


شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد

از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم

که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم


برقعی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

در آسمان غزل عاشقانه بال زدم

به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم


در انزوای خودم با تو عالمی دارم

به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم


کتاب حافظم از دست من کلافه شده ست

چقدر آمدنت را چقدر فال زدم


غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست

همان شبی که برایش تو را مثال زدم


غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد

چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم


به قدر یک مژه بر هم زدن تو را دیدم

تمام حرف دلم را در این مجال زدم...



سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد


سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد وغبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم

در من انگار می شود تکرار


آه سردی کشید،حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه


گفت:آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر،گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم


چادرش را تکاند، با سختی

یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد


صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن! این صدای روضهء کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم

در ودیوار خانه ای مشکی است


با خودم فکر می کنم حالا

کوچهء ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان

جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

آنجا که خادمینش از روی زائرینش

گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس

خورشید آسمان ها در پیش گنبد او

رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس

رویای ناتمامم ساعات در حرم بود

باقی عمر اما افسوس بود و کابوس

وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا

زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود

در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود


همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت

اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود


گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد

گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود


تفالی نزد و یک غزل برایم خواند

ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود


"چه مستی است ندانم که رو به ما اورد"

جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود


سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش

سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود


تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم

غزل ،سپید ،ترانه ،کتاب خوبی بود


اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست

که عاشقانه بگویم ،عذاب خوبی بود .


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه ی بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

 

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

 

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

 

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی بیت النور است

 

آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد نرسید

عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید

 

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید

خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

 

دل این شهر گرفته ست شما میدانید

تشنه ی آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید

به دل شعر من افتاده شما می مانید

 

قم کویر است کویری که تلاطم دارد

چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

 

صبح شب میشد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…

 

…دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند

شک ندارم که فقط روضه ی زینب میخواند

 

بمان تا پنجره ی باغ ارم وا باشد

و از آن آینه در آینه پیدا باشد

حرمش موجب آرامش دلها باشد

حرم او حرم حضرت زهرا باشد

 

تا که ما روضه ی بسیار بخوانیم در آن

روضه های در و دیوار بخوانیم در آن

 

روضه ی گریه ی مادر به سر سجاده

مادرم بر سر سجاده زمین افتاده

 

سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

روی پیشانی بختم خط به خط‌چین دیده‌ام

بس‌که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

مو سپیدم مو سپیدم مو سپیدم مو سپید
گرگ باران‌دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده‌ام

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است


بحر آرام دگرباره خروشان شده‌ است
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده ‌است


دشمن از وادی قرآن و نماز آمده ‌است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده‌ است


با شماییم، شمایی که فقط شیطانی است
(
دین اسلام نه اسلامِ ابوسفیانی است)


با شماییم که خود را خبری می‌دانید
و زمین را همه ارث پدری می‌دانید


با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که هم‌کاسه نمرود شدید


ننگ دیگر به رخ اصل و نسب ننشانید
لکه ننگ به دامان عرب ننشانید


گردباد آتش صحراست، بترسید از آن
آه ِ این طایفه گیراست، بترسید از آن


هان! بترسید که دریا به خروش آمده ‌است
خون این طایفه این بار به جوش آمده ‌است


صبر این طایفه وقتی که به سر می‌آید
دیگر از خُرد و کلان معجزه بر می‌آید


صبر کن! سنگ که سجّیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید


پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک


هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر «ایوان مدائن» به نصیحت گفته است


هان! بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است


یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم؟
روز خوش بی تو ندیدیم به عالم، چه کنیم؟


پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است


بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله


سید حمیدرضا برقعی


۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گورغزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشیدهراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجازنگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعراین سیب حکایات فراوان دارد

چتربردارکه این رایحه باران


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

به استقبال بیدل

تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم

گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم


تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت

تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم


چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم

قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم


مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم

که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم.


سید حمیدرضا برقعی 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر


فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر


قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق

که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر


نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن

به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر


سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر


هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر».


همان سری که "یحب الجمال" محوش بود

جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر


سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک، همه بودن سروران را سر


زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر


سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر


بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت

برو به معرکه با سر ولی میا با سر


خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر


چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید

به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر


در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر


همان که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود، پا تا سر


 پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

میان خاک، کلام خدا مقطعه شد

میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر


حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ی اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر


تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر


جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیفتاده است از پا سر


صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر


بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر


عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟

به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا 


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران