دعاکردیم که بمانی
بیایی کنار پنجره ، باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن
راز غریب همین زندگی است
رفتی پیش از آن که باران ببارد
سید علی صالحی
دعاکردیم که بمانی
بیایی کنار پنجره ، باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن
راز غریب همین زندگی است
رفتی پیش از آن که باران ببارد
سید علی صالحی
شاهد بوده ای
لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه، می نوشد پرنده؟
تو، آن لحظه ای!
تو، آن تیغی!
تو، آن آبی!
من!
من، آن پرنده بودم . . .
سید علی صالحی
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
... که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
*سیّد علی صالحی
از چلچله خوانی کلاغ و
نرگس نمایی خر زهره خسته ام
خسته ام از آواز های ناخوش خولی ابن یزید
از تقسیم نور
به سیاهی، خاکستری، سپید
اینجا
وقتی حشرات
راه به رویای سیمرغ و ستاره می برند
نگفته پیداست که عنکبوت
چه تاری برای تحمل پروانه تنیده است
خستهام
خیلی خستهام
سید علی صالحی
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید
در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید
در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید
در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید
چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید
سید علی صالحی
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
سید علی صالحی
کم نیستند شادیها
حتی اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نیافتنی نیستند
که تو عمریست
کز کردهای گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط میکشی به انتظار
حبس ابد هم حتی ، پایان دارد
پایانی بزرگ و طولانی
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیههاییم
و به عبورشان میخندیم
چه آسان لحظهها را به کام هم تلخ میکنیم
و چه ارزان میفروشیم لذت با هم بودن را
چه زود دیر میشود
و نمیدانیم که ؛ فردا میآید
شاید ما نباشیم
سید علی صالحی
از پشت این پرده
خیابان
جور دیگری است
درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
و حتی قمری تنبل شهری
همه می دانند
من سالهاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دریا
به دیدنم بیا
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من
بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف
چه تند میزند این نبض بیقرار
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگیهای تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است
دارد صبح می شود
دیدار آسان کوچه
دیدار آسان آدمی
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
هی تکرار چشم به راه کی
تا کی ؟
سیدعلی صالحی
حالم خوب است
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم
تو کی خواهی مرد !؟
به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند
مهم نیست
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل افسانه بباف .
سید علی صالحی
رفتــن هــم حــرف عجیبــی اســت
شبیــه اشتبــاه آمــدن
گفــت بــر مــی گــردم
و رفــت
و همــه پــل هــای پشــت ســرش را ویــران کــرد
همــه مــی دانستنــد دیگــر بــاز نمــی گــردد
امــا بــازگشــت
بــی هیــچ پلــی در راه
او مســیر مخفــی یــادها را مــی دانســت
سید علی صالحی
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف
ازاین جهانِ بی جهت که میا
که مگو ، که مپرس
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟
سیدعلی صالحی
بعضی اوقات
از همین بالای سرِ ما
چیزی میآید و میگذرد
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام،آشنا
مثلا سایهیِ ابری، کبوتری، پارهیِ کاغذی خوابآلود ...
ابر میآید و میگذرد
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخن میگوید
کبوتر میآید و میگذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر میدهد
کاغذِ کهنه هم میآید و میگذرد
اما کاغذِ کهنه
از هیچ مشقِ خط خوردهای خبر ندارد.
من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن میگویم
هی آرام به سایهسارِ چیزهایی در هوا نگاه میکنم:
کاش تو از باران سخن میگفتی، ابرِ آسوده
کاش تو از آسمان سخن میگفتی، کبوترِ خسته
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن میگفتی، کاغذِ کهنهیِ خوابآلود
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟
پس تکلیف من این همه ترانه چه میشود؟
سید علی صالحی
دنیای غمانگیزِ نادرستی داریم
خیلیها سهمشان را
در اشتباهِ یک باورِ ساده از دست دادهاند
خیلیها رفتهاند رو به راهی دور
که نه دریچهای چشم به راه وُ
نه دریایی که پیشِ رو!
عبور از این همه هیاهو
دشوار است
معلوم نیست این قهقهیِ کدام کبادهکشِ کور است
که نمیگذارد حتی باد
هقهقِ خاموشِ زنانِ سرزمین مرا بشنود.
حیف که شاعرم!
چقدر دلم برای سردادنِ یک شعارِ ساده
لک زده است:
زنده باد پرندگانی که نیمساعتِ پیش
از بالای این بادیه
سمتِ سایههای بالادست ...
(نمیدانم رفتند یا بازآمدند!(
گریه کنید رویاندیدگانِ جنوبیترین ترانههای من!
کسی نیست
کسی نیامده
کسی نمیآید
من این راز را از مویههای مادرم آموختهام.
خستهام کردهاند
دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید:
این که این همه خسته
این که این همه خودفروش
این که این همه ناامید
این که ...
این که ... قرار ما نبود!
سید علی صالحی
اگر این رود بداند
که من چقدر بیچراغ
از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشتهام
به خدا عصبانی میشود
میرود ماه را از آسمان میچیند.
اگر این ماه بداند
که من چقدر بیآسمان و ستاره زیستهام
یعنی زندگی کردهام ...،
اگر این پرستو بداند
که من چقدر ترا دوست میدارم
به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ... باز میماند!
چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است
سید علی صالحی
حالم خوب است
هنوز خواب میبینم
ابری میآید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه میکند.
تابستان که بیاید
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غریبی
مرتب میگویَدَم:
پس تو کی خواهی مُرد!؟
ریرا ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمیمیرند
سید علی صالحی
وقتی یک جوری
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید.
تو دلت میخواهد یک نخِ سیگار،
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید
کاش از پشتِ این دریچهیِ بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جملهیِ سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن که استخاره نداشت.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بیخبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازهیِ چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بُلبُلِ غمدیدهیِ بیباغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگزده نیز
شبی به یاد میآورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا دریایی هست.
سید علی صالحی
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام.
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اینها گذشته، بگو:
راستی در آن دور دستِ گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟!
سید علی صالحی
چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …
چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم،
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.
چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.
سید علی صالحی
می خواستم چشم های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم:
تو ندیدیش؟!
و چیزی، صدایی
صدایی شبیه صدای آدمی آمد
گفت: نامش را بگو تا جست و جو کنیم
نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی هوا، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم: شوخی کردم به خدا
می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت و گو؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام !
سید علی صالحی
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم نزدیک شما
برخاستنِ دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما باد میآید
و من گاهی اوقات حتی
بدترین آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در انجماد این دیوارها
دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.