هم‌قافیه با باران

۹۸ مطلب با موضوع «شاعران :: صائب تبریزی» ثبت شده است

یدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده ی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد،کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه ی توفیق «صائب» دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران

آب ها آیینه ی سرو خرامان تواند

بادها مشاطه ی زلف پریشان تواند

رعدها آوازه ی احسان عالمگیر تو

ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

سروها از طوق قمری سر به سر گردیده چشم

دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو

صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی

سبزه ی خوابیده ی طرفِ گلستان تواند

آتشین‌رویان که می‌بردند از دلها قرار

چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

چون صدف، جمعی که گوهر می‌فشاندند از دهن

حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق

زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند

عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند

پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند

ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد

در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند

می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را

زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند

تشنه ی آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست

چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند

برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر

هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است

می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

صائب تبریزی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

یا رب آشفتگی زلف به دستارش ده 

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده 

تابه ما خسته دلان بهتر ازین بپردازد 

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده 

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را 

سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده 

از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست 

دستش از کار ببر ، راه به گلزارش ده 

سرمه خواب از ان چشم سیه مست بشو

شمع بالین زدل و دیده دیدارش ده 

تا مگر با خبر از صورت عالم گردد 

با کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده 

نیست از سنگ دلم ،ورنه دعا می کردم 

کز نکویان ،به خود ای عشق سر و کارش ده 

صائب این غزل مرشد روم است که گفت 

ای هداوند یکی یار جفا کارش ده 


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

<می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

<معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

<شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بی‌خبر

<حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا

<سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود

<دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست

<عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس

پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود

<روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس

نشاهٔ می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما

<گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

روز وصل است و دل غم  دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد

عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد

صائب تبریزی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران
در کــوی مکافات محـــال است که آخر

یوســـف به ســــــرِ راهِ زلــیخا ننشیند

صائــب تبریزی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما 
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما 
ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد 
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما 
فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم 
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما 
نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست 
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما 
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم 
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما 
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن 
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

از جوانی داغها بر سینه‌ی ما مانده است 
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است 
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر 
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است 
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر 
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است 
می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ 
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است 
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ 
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است 
مطلبش از دیده‌ی بینا، شکار عبرت است 
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما 
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما 


قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم 
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما 


در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم 
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما 


در دل ما شکوه‌ی خونین نمی‌گردد گره 
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما 


انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق 
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما 


هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا 
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما 


در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار 
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما 
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما 
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند 
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما 
منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم 
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟ 
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما 
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است 
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما 
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم 
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما 
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای 
منت روی زمین بر باغبان داریم ما 
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان 
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما 
در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما 
از نورسیدگان خرابات نیستیم 
چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما 
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی 
از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما 
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست 
سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما 
گر از ستاره سوختگان عمارتیم 
چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما 
از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است 
این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟ 
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم 
تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما 
مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند 
صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟ 
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را 
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان 
معشوق در کنار بود پاک دیده را 
یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود 
در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را 
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار 
یک داغ صد هزار شود داغدیده را 
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار 
در آتش است نعل، کمان کشیده را 
زندان جان پاک بود تنگنای جسم 
در خم قرار نیست شراب رسیده را 
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت 
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

مهربانی از میان خلق دامن چیده است 
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است 
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است 
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است 
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است 
روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است 
پرده‌ی شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است 
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است 
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را 
خار چندین جامه‌ی رنگین ز گل پوشیده است 
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند 
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است 
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه 
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است 
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند 
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است 
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست 
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است 
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز 
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است 
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا 
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک

از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ

فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت

شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟

ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت

برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان

آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت

تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت

از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر درین معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را

چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت

چون اشک غیوران به سراپرده مژگان

دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران