هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: عبدالحسین انصاری ـ مسعود طباطبایی» ثبت شده است

انداخته شیرینی تو شور به انگور
چندی است که باغت شده محصور به انگور

لب های ترک خورده ی من روی لب تو
چسبید همانگونه که زنبور به انگور

طی می کند این مرحله را یک شبه تا می
چشم تو بیفتد اگر از دور به انگور

این رنگ که از چشم تو سر رفته چه رنگی است؟
انگار که تابیده سحر نور به انگور

یک دانه هوس کرده ام ای باغ تو آباد
معتاد شدم جان تو بدجور به انگور

در حسرت یک خوشه دلم لک زده اما
رد می شوم از باغ تو انگور به انگور

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

از من به آن سکوتِ پر از های و هو سلام
ای ماه پشت پنجره‌ی روبه رو سلام!

من را به‌جا می‌آوری ای خوابِ دوردست؟
شیرین‌ترین بهانه‌ی من، آرزو سلام!

خرماپزانِ سرخ لبت را تکان بده
با لهجه‌ی جنوبی گرمت بگو "سلام"

یک عمر گفته‌اند به تو با زبان شعر
عطار، مولوی، اخوان، شاملو: "سلام"

وقتی تویی مخاطب این شعر، بی‌گمان
باید دوباره گیر کند در گلو "سلام"

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

سائلی دست به دامان دو آقا زده است
آستین را دل بی حوصله بالا زده است

غرق در امنیت آبی کاشی ها شد
مثل ماهی شد و انگار به دریا زده است

بال و پر می زند آنقدر که رزقش بدهند
خویش را شکل کبوتر به همه، جا زده است

با دو خورشید که بالای سرش بیدارند
شب او طعنه به طول شب یلدا زده است

زیر ِ این سایه نشستن چقدر شیرین است
نخل را فاطمه (س) پیوند به طوبی زده است

با خودش گفت، مقابل به ضریحش: "چه کسی
طرحی از عرش بر این خط معلی زده است؟"

"کاظمین است ولی بوی خراسان دارد
خادم صحن تو هم عطر حرم را زده است"

سید مسعود طباطبائی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

عشق وقتی نیمه جان باشد، تنفر بهتر است
دل اگر با عشق شد بیگانه، آجر بهتر است

از چه می ترسی، از اینکه دست چشمت رو شود؟
لااقل روراست بودن از تظاهر بهتر است

تازگی از عکس هایت پی به رازی برده ام
اینکه اندام تو از هر مینیاتور بهتر است

زیر رفتارت بهشتی سرخ پنهان کرده ای
شاید این آتش بماند زیر چادر بهتر است

عاقبت از دست پنهان کاری ات دق می کنم
دکمه را وا کن، دل سیر از دل پر بهتر است.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

تاریخ لای چرخ زمان گیر می کند
تقویم روی فصل خزان گیر می کند

وقتی کنار حوض وضو تازه می کنی
در سینه ی مناره اذان گیر می کند

این قدر ابروان خودت را گره نزن
آرش میان این دو کمان گیر می کند

هربار پلک می زنی انگار ناگهان
دریا درون قطره چکان گیر می کند

در کوچه ها بدون هدف راه می روم
از راه می رسی و زبان گیر می کند

از شهر کوچ می کنی و لقمه های نان
یک باره در گلوی جهان گیر می کند

در پارک ها مجسمه ها پیر می شوند
در پخش ها نوار بنان گیر می کند

هر شب برای عطر تنت آه می کشد
پیراهنی که در چمدان گیر می کند.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۰
هم قافیه با باران

می پراند خواب را از چشمم این کاکل زری
هر زمان با خنده برمی دارد از سر روسری

چشم هایش قهوه ی دم کرده ی خوش رنگ ترک
خلق و خویش گیلکی اما مرامش آذری

سعی کردم بارها با بی خیالی رد شوم
از کنار این همه تصویر زیبا سرسری

در کمال ناامیدی تور را انداختم
با کمال میل افتاده ست در آن، این پری

قوی تالاب بزرگ انزلی پرواز کن
از تو ممنونم که با این جوجه اردک می پری

کاش از نزدیک می شد لحظه ای می دیدمت
لحظه ای حتی اگر می شد به چشم خواهری.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران
نگارم میخرامد داد آهو میرود بالا
طلا میپوشد و نرخ النگو می رود بالا

خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها
صدای ناله ی هی های و هوهو می رود بالا

نمیدانم قبولم کرده مرد قصه اش باشم
از او میپرسم و هربار ابرو می رود بالا

برای درک او دیوارها باید فرو میریخت
ولی در شهر ما هی برج و بارو می رود بالا

چگونه میشود زیبایی این ماه را سنجید
که با هر ذره اش پای ترازو می رود بالا

بلابالای من! از سیب های سرخ لبریزی
چقدر از شانه هایت آلبالو می رود بالا

من آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدم
نبینم چادرت یک روز یک مو می رود بالا.

عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

برای کشتن صد باغ یک تبر کافی است
همین که غایبی ای ماه از نظر کافی است

جهان شده است پر از سایه ی بلاتکلیف
به جای این همه همسایه یک نفر کافی است

به یک تنفس ممتد نیاز دارد عشق
بیا کمی بنشین ماه من سفر کافی است

برای لحظه ی از جا پریدن دنیا
صدای خوردن انگشت تو به در کافی است

شکسته سورتمه ی ابر و باد، از باران-
هزار سال زمین مانده بی خبر، کافی است

بیا که حوصله ی حوض خانه سر رفته است
تو را به جان عزیزت همین قدر کافی است

همین که ثانیه ای رو به ماه بنشینم
کنار برای کشتن صد باغ یک تبر کافی است
همین که غایبی ای ماه از نظر کافی است

جهان شده است پر از سایه ی بلاتکلیف
به جای این همه همسایه یک نفر کافی است

به یک تنفس ممتد نیاز دارد عشق
بیا کمی بنشین ماه من سفر کافی است

برای لحظه ی از جا پریدن دنیا
صدای خوردن انگشت تو به در کافی است

شکسته سورتمه ی ابر و باد، از باران-
هزار سال زمین مانده بی خبر، کافی است

بیا که حوصله ی حوض خانه سر رفته است
تو را به جان عزیزت همین قدر کافی است

همین که ثانیه ای رو به ماه بنشینم
کنار سادگی ات زیر یک کپر کافی است

ببخش ساده اگر حرف می زنم، هرچند
تو ساده ای و همین شعر مختصر کافی است.

"عبدالحسین انصاری ات زیر یک کپر کافی است

ببخش ساده اگر حرف می زنم، هرچند
تو ساده ای و همین شعر مختصر کافی است.


عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

نگارم می خرامد داد آهو می رود بالا

طلا می پوشد و نرخ النگو می رود بالا 


خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها

صدای ناله ی هی های و هو هو می رود بالا 


نمی دانم قبولم کرده مرد قصه اش باشم!؟

از او می پرسم و هر بار ابرو می رود بالا 


برای درک او دیوارها باید فرو می ریخت

ولی در شهر ما هی برج و بارو می رود بالا 


چگونه می شود زیبایی این ماه را سنجید

که با هر ذره اش پای ترازو می رود بالا 


بلا بالای من! از سیب های سرخ لبریزی

چقدر از شانه هایت آلبالو می رود بالا 


من آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدم

نبینم چادرت یک روز یک مو می رود بالا


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است 


مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت

هـــــی تـــو را باز نگیرند به بازی، سخت است 


اینکه دنبــــال کنـــی سایــــه ی مجهولـــــی را

تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است 


این کـــه یک عمر بدون تــــو قــــدم بـــــردارم

بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است 


گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست

گاه اثبات تـــــو از راه ریاضـی، سخت است 


زیـر پیراهن گل مخملــــی ات پیچیده ست

عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

می توان یک نیمه را از نیمه ی پر حدس زد

زیــــر و بـــم های تنت را زیر چادر حدس زد

 

کاش می شد حالت خوشبختی ات را لااقل

پشت این دیــــوار از سیمان و آجـــرحدس زد

 

گوشه ای کز کرد و با پرواز بر بال خیـال

جای جای بوسه ها را با تنفر حدس زد

 

سیب هایت اول پاییـــــز حتمــــا می رسند

کاش می شد موعدش را با تلنگر حدس زد

 

آنقدر پاکی کــــه باید با نگاه ساده ای

انتهای خوبی ات را دختر لر! حدس زد

 

کاش می شد اشک هایت را نمی دیدم ولی

گونــــه ات را زیــــر آن باران شرشر حدس زد


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران