معنی خنده چیست جز آری؟
معنی اخم چیست غیر از خیر؟
تا مرا عاقبت به «خیر» کنی
عشق را این تضاد خواهد کُشت
سالها همدم غمت بودم
آنچنان که برادریم... اما
آخر شاهنامه معلوم است:
تهمتن را شغاد خواهد کُشت
سجاد رشیدی پور
معنی خنده چیست جز آری؟
معنی اخم چیست غیر از خیر؟
تا مرا عاقبت به «خیر» کنی
عشق را این تضاد خواهد کُشت
سالها همدم غمت بودم
آنچنان که برادریم... اما
آخر شاهنامه معلوم است:
تهمتن را شغاد خواهد کُشت
سجاد رشیدی پور
قسم به «آه» که از جان من برآمده است
تبر به قصد قتال صنوبر آمده است
تو کیستی یَل ِتنها؟ که در مسیر نَبَرد
به پیشواز تو از ترس، لشکر آمده است
دلاورانه به میدان درآمدی چون شیر
چنان که همهمه برخاست: «حیدر آمده است»
به یک اشاره چه از سِرّ زندگی گفتی؟
که سوی مرگ، سپاه تو با سَر آمده است
که تن به ذلّت دنیا نمی دهد هرگز
هرآنکه چون تو به میدان قلندر آمده است
که هرکه عاشقی آموخت پای مکتب تو
جهان به چشم بصیرش محقّر آمده است
به خون خویش -شگفتا!- چه کردهای ای مرد؟
که قرن هاست دمار از ستم درآمده است
قسم به خون تو، یک روز می رسد «مردی»
به این نوید که دوران غم سر آمده است
سجاد رشیدی پور
پرنده باش! دل آسمان برای تو تنگ است
اگرچه آنچه به راه تو چشم دوخت، تفنگ است
نترس! اهلی دنیا نشو! به خاک نشستن
برای آن که دلش رنگ آسمان شده، ننگ است
همین نشانه ی خوبی ست از شکست نخوردن
همین که با تو زمانه هنوز بر سر جنگ است
کسی به کشتی در گل نشسته، چشم ندارد
همیشه شیشه ی عمر قطار، مقصد سنگ است
پرنده باش و بپر! فارغ از مسیر و رسیدن
همین پریدنت -این جرأت دوباره- قشنگ است..
سجاد رشیدی پور
تو؛ آن که از دل تنگم قرار و تاب گرفته
من؛ این که پیش تو بر بغض خود نقاب گرفته
شمرده ام همه ی داغ های مانده به دل را
شمرده ام که دلم از تو بی حساب گرفته
سجاد رشیدی پور
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی
اگر پیدا کنم همقد تنهاییم، آغوشی
که ام؟ در وعده گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی
میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی
چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا
که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی
من از صدها تَرَک در پای بست خانه، آگاهم
دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی
به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می گردی
به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می کوشی
فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی
دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی
سجاد رشیدی پور
تو رفتهای از دست، دستم بند ِجایی نیست
من رفتهام از دست، امّید شفایی نیست
کشتی سرگردان طوفان دیدهای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست
تو ماندهای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست
برف فراموشی چنان باریده بر ذهنت
انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست
اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت
قلبی که ناآرام شد، رام ِجدایی نیست...
سجاد رشیدی پور
مرا به پند مبند ای رفیق! می دانم
بدم، عبوسم، مغرور و سرکشم؛ آری
دلم به وعده ی همراهی که خوش باشد؟
که نیست پشت سرم، غیر سایه ام، یاری
سجاد رشیدی پور
مست از مِی تواند رقیبان و غافلند
خون ِدل ِمن است که در شیشه می کنی...
سجاد رشیدی پور
برای این که به زخم دلم دوا بزنم
شبی کنار تو باید به کوچه ها بزنم
به نام کوچکم آنشب مرا صدا بزنی
به نام کوچکت آنشب تو را صدا بزنم..
سجاد رشیدی پور
تو نیستی و به تردید ماندهام که چطور
به عهدها که نبستیم، پشت ِپا بزنم؟
سجاد رشیدی پور
چنان یکی شده با جان من، که آینه حتی
بعید نیست مرا با غم اشتباه بگیرد..
سجاد رشیدی پور
عمری میان بیشه کمین کرد و عاقبت
دست از «شکار ِآمده در تیررس» کشید...
#سجاد_رشیدی_پور
نصیبم از تو به جز قلب پاره پاره چه بود؟
به جز دوای کم و درد ِبیشماره، چه بود؟
به فکر ِفتح، به میدان ِعشق، رو کردیم
تو آمدی، سپر انداختیم.. چاره چه بود؟
تو آمدی که ببینند عاشقان جهان
دل تو را و بفهمند «سنگ خاره» چه بود؟
به برق چشم ِخود آنگونه سوختی ما را
که پاک بردهای از یادمان شراره چه بود؟
کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی
به قصد ِکار ِچنین خیر، استخاره چه بود؟
تو -قلب ِسوخته!- یک بار خام عشق شدی
به حیرتم ز تو.. این جرأت دوباره چه بود؟
سجاد رشیدی پور
نگاه کردی و لرزید از تو، دست و دلم
زمان ِصلح و توان ِمصاف کردن، نیست
بکِش به روی من از ناز، باز تیغ و بکُش
به روز واقعه، وقت ِغلاف کردن نیست
سجاد رشیدی پور
لبم بدون تو هرگز به خنده، باز نشد
غمی چنین که غم توست، جانگداز نشد
کجا پناه بَرَم از غمت؟ که حتی شعر
برای من - من ِبیچاره - چاره ساز نشد
سجاد رشیدی پور
نه به چاهی، نه به دام هوسی افتاده
دلم انگار فقط یاد کسی افتاده...
سجاد رشیدی پور
چشم تا وا می شود، دل ساده می ریزد فرو
قصر بیدروازه را، راحت تصرف میکنند...
سجاد رشیدی پور
گرداب شد و تمام دریا را خورد
توفان شد و سرتاسر صحرا را خورد
ما برّهی کوچک و نحیفی بودیم
تنهایی ما گرگ شد و ما را خورد
سجاد رشیدی پور
شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم
سجاد رشیدی پور
سر ِسلامت از این باغ می برم به در، آری!
مرا به حال خودم، عطر سیب اگر بگذارد
به کفر خویش، به هم میزنم زمین و زمان را
خدای عشق، مرا بی نصیب اگر بگذارد
سجاد رشیدی پور