هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: علی محمد مودب ـ افشین یداللهی» ثبت شده است

مدتی بود لبم ، روزه ی لب های تو داشت
روزه ی شهدِ لب ِ لعلِ مربای تو داشت

چشم من ، تشنه ی آن چشمه ی نوشین تو بود
دل نگو ، ذکرِ لبش ، نام مقفّای تو داشت

قد تو سرو سِهی ، قامت تو قدّ قیام
چه کسی ، قامت و روی و قد و بالای تو داشت

عشق ، تعبیرِ قشنگی است برایم از تو
ورنه ، کمتر سخنی بود که معنای تو داشت

شهدِ شیرینِ لبت ، نوبه ی افطارم بود
شبنم روی گلت ، عطر و مسمّای تو داشت

جان گرفتم به نگاه تو و کردم افطار
روزه ی عشقِ دلی را که تمنّای تو داشت

 افشین یدالهی
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد

صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به ‌صف به دبستان بیاورد

خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد

در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچه‌های فراوان بیاورد

با ریزه‌ریزه‌های شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد

صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد


هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد

باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد

آری قیامت است، ولی خود بهانه‌ای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد

برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آن‌سان که غنچه را لب خندان بیاورد

فوج درخت‌زار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد

در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد

کو دیده‌ای که فهم کند آیه‌های یار
آمد بهار کاین‌همه قرآن بیاورد

 
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغ‌های خرم لبنان بیاورد

پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد

هر برگ‌ تازه، ‌پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبه‌های خستة احزان بیاورد

با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد

غوغای لالة صحبت لب‌های تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد

می‌ترسم از ترددِ در باغ، بی‌وضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد

گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغام‌ها ز عمر شتابان بیاورد

گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهام‌های مشکل و آسان بیاورد

 
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد

با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد

تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدان‌که نامی از ایشان بیاورد

بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد

شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد


علی محمد مودب

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند  
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده     
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ                
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

 
افشین یداللهی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران
تا شانه به گیسوی خم اندر خم زد
آتش به تمام عالم و آدم زد

لیلی به دو تار موی ناقابل خویش
امنیت اجتماع را بر هم زد!

علی محمد مودب
۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من درسکوت وبغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید ورفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

سکوت وارم و دانی که حرف‌ها دارم

بسا حکایت ناگفته با شما دارم

پر از شکایتم از کربلای چار به بعد

و از شکفتن گل های بی قرار به بعد

مرا مبین که چنین  آب رفته لبخندم

هنوز غرقه امواج سرد اروندم

هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم

که از رها شدن دست همرهان خجلم

در این شبانه که غواص درد مواجم

به دستگیری یاران رفته محتاجم

اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید

قرار بود شهیدانه دستگیر شوید

جهان همیشه همین است موج از پی موج

گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج

اگر چه حلقه آن دست‌های خسته گسست

گذشته اند ز دنیا به رقص، دست به دست

زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست

زمینه اَتن جامیان جام بلاست

زمین زمینه رقصی است مست و دست به دست

همین میانه میدان، در این مجال که هست

در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست

به جز میانه میدان جنگ، جایی نیست

به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه

به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه

تویی و قبضه شمشیرت و رهایی ها

وگرنه کاسه چشمی پر از گدایی ها

نه مهربان تری از نطق ذوالفقار علی

بمان چو مالک و عمار او کنار علی

نه رحم می کند آن را که بهره‌اش زخم است

نه زخم می زند آن را که چاره‌اش اخم است

ولی ولی ست ولی تو اسیر دل‌دله‌ای

اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گله‌ای

قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم

که در شنای جهان با شهید همدستم

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست

من از مذاکره با نفس خویش می ترسم

زهول روز جزا پیش پیش می ترسم

نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست

نه غیر عربده‌ات در جهان صدایی هست

خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست

دلت سکوت کند دیو غیر مسخره نیست

من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من

و هر مواجهه البته فرصتی است به من

مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم

در این معامله‌ها مفت رایگان بشوم

اگرچه بزم‌نشینم، به رزم شهره‌ترم

سکوت کرده‌ام، اما به عزم شهره‌ترم

شکوه پنجه رزم حریف ایمانی

به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی

دلی مقدس چون تیغ خونچکان علی

و یا نه تیغ بلیغی است چون زبان علی

ز شور زندگی است این که مرگ می‌جوید

مگر به اذن ولی جمله‌ای نمی‌گوید

علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است

به یک فراری هم زخم نابجا نزده است

نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست

نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست

چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند!

چنین ظریف حریفی خدا نصیب کند!

ز خیمه دل به یکی لانه کبوتر کند

علی که خیمه ابلیس را ز بُن برکند

گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند

پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند

دلم علی ست، علی ذکر لحظه های من است

چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است

ز بندگان علی پیر ما یکی علی است

به بندگان علی، بنده علی ولی است

منم که بیرق ایثار روی دوش من است

جهان پر از خبر غیرت و خروش من است

به خوان نشسته‌¬ام اما ز هفت خوان رَسته

فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته

به خوان نشسته‌ام اما به چشم و دل سیرم

نه قورباغه‌ام از هر چه آب و گل سیرم

به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید

تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید

که کربلایی ام و از بلا نپرهیزم

اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم

به  جنگ و حیله و تحریم، من نمی‌شکنم

به هیچ قیمت، قدر وطن نمی‌شکنم

زبان تیغ مرا هوشتان شنیده بسی

ز دست غیرت من گوش تان کشیده بسی

شما کرید و سخن با شما اشاره بس است

برای کور همین سوسوی ستاره بس است

وگرنه سینه من شعله شعله خورشید است

تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است

به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم

به بوی آمدنش با همین خیال خوشم

چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است

سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است

مگر نه دستِ تهی، خیمه‌های کِی کندم؟

مگر نَه تان چو مگس از وطن پراکندم

به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت

گُلی که یافته¬‌ام را به گِل نخواهم باخت

بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟

دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟

چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟

چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟

هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم

خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم!

منم که بیرق این مردمان شیفته‌ام

مباد این که ببیند کسی فریفته‌ام

منم که بیرق این خیل منتظر شده‌ام

کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شده‌ام!

مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست

هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست

طنین نام خدایم، اذان بندگی‌ام

به هر کجا که دلی هست شور زندگی‌ام

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز

به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد

به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد

که دیده مردم جانباز، دل به نان بازند؟

که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟

مرا به وعده این، آن شدن محال بود

به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود

به موج‌های شهیدان قسم که می‌مانم

در این خروش خروشان همیشه می خوانم

اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند

مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

افشین یداللهی
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما ماندیم، واماندیم

روان شد خون او بر ریگ صحرا‌، رفت‌، جا ماندیم

 

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور

به بوی گندم ری‌، در تنور کربلا ماندیم

 

رها بر نیزه تن‌هایمان‌، بیهوده پوسیدیم

به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

 

سبو او بود، سقا بود‌، دستی شعله‌ور بر موج

گِلی ناپخته و بی‌ دست و پا ما، زیر پا ماندیم

 

گلو‌یش را بریدند و بیابان محشر از ما بود

که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم

 

همیشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم

دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم


علی محمد مودب

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم نکن، اینجا مگر خورشید نیست


با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من


بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود


با عشق آنسوی خطر جائی برای ترس نیست

در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست


کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود


افشین یدالهی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۹
هم قافیه با باران

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

سلام گرگ بی‌خود نیست در هنگام چوپانی 


تو با یک عشوه، صد رشوه طلب کردی و وارفتم 

ندانی قدر ناز ای دل مگر وقتی که در مانی! 


گشاد کار مشتاقان، کشوی میز دلبند است

بگو حرف دلت را با اشارت‌های پنهانی 


ندارم کار با زلف سیاه و تیغ ابرویت

دهی کام دل ما را سبیلی گر بجنبانی 


فدای مدرک قلابی‌ات، صد مجلس عشاق

حسودان می‌زنند این حرف‌های بند تنبانی 


کنون تقدیر ما با تیزی کِلک تو افتاده است 

که تو نادیده امضا می‌کنی، ننوشته می‌خوانی 


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران