هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده
اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

به خانه‌ام بروم؟! خانه از سکوت پر است
سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

می خرامد غزلی تازه در اندیشه ی ما
شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ی ما

دانه سرخ اناریم و نگه داشته اند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ی ما

اگر از کشته ی خود نام و نشان می پرسی
عاشقی شیوه ی ما بود و جنون پیشه ی ما

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ی ما

ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ی ما

فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

می فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است

پینه های دست و پا سرزد به پیشانی، عجب
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است

داد از این طرز مسلمانی که هر کس در نظر
قبله را می جوید اما از خدا برگشته است

خیمه ی خورشید را دین دارها آتش زدند!
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است...

ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزه ها برگشته است

چند بار آخر به استقبال یک تن میروند؟
سر جدا، بازو جدا، پیکر جدا برگشته است

جاء نورٌ أشبه الناسِ بخیر الاولیاء
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است

هر که آن خورشید را در خون شناور دید و گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است

از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هر چه هست از ما به ما برگشته است...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

وضعِ‌ما در گردشِ‌دنیا،چه فرقی می‌کند؟
زندگی یا مرگ،بعداز ما چه فرقی می‌کند؟

ماهیانِ رویِ خاک و ماهیانِ رویِ آب
وقتِ‌مردن،ساحل و دریا چه فرقی می‌کند؟

سهمِ‌ما از خاک،وقتی مستطیلی بیش نیست
جایِ‌ما اینجاست یا آنجا،چه فرقی می‌کند؟!

یادِشیرینِ‌تو،بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرینِ جهان امّا چه فرقی می‌کند؟

هیچ‌کس هم‌صحبتِ تنهاییِ یک‌مرد نیست
خانه‌ی من با خیابان‌ها چه فرقی می‌کند؟!

مثلِ سنگی زیرِ آب از خویش می‌پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا،چه فرقی می‌کند؟

فرصتِ امروز هم با وعده‌ی فردا گذشت
بی وفا!امروز با فردا چه فرقی می‌کند؟

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست
آسمانا!کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می‌نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند
دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟!شهر!آری شهر!آری شهر!شهر
از خیایان!از خیابان!از خیابان پر شده‌ست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه ی پر های رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجه شیر
که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر

اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر

منّتی بر سر من نیست اگر عمری هست
پیش این ماهی دلمرده چه دریا، چه کویر

چو قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر؛ نه رهایم، نه اسیر

از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو
شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر

ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!
تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

ما هر دو یک دلیم، ولی این وفاق نیست
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست

ما خسته‌ایم و تشنه، ولی دست و پا زدن
راه نجات یافتن از باتلاق نیست

آیینه‌ایم و غیر حقیقت نگفته‌ایم
در ما به ‌قدر یک سر سوزن نفاق نیست

هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن
جایی که عشق نیست؛ «جدایی»، «فراق» نیست!

هر روز بیشتر به تو دلبسته می‌شویم
عشق از شناخت می‌گذرد، اتفاق نیست

دنیا هزار پنجره بر ما گشود و بست
اما دریغ، آینه‌ای در اتاق نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته است
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته است

خاکیان بالاتر از افلاکیان می‌ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است

«زهر» می‌ نوشد و من شهد می ‌پندارمش
عقل ظاهر بین چه تردید عجیبی ساخته است

هرچه می‌بارد در این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است

من دوای درد خود را می‌شناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است

دل به شادی‌های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته !

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
 
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
 
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
 
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت؟
 
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

فاضل نظری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف، آنجاکمی گل ریخته
موج، ماهی های عاشق رابه ساحل ریخته

بعد ازاین درجام من تصویرابرتیره‌ ای ست
بعد ازاین درجام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته

فاضل نظری

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

هر چه آیینه به توصیف تو جان کَند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه ی زلفت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هر چند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثلِ زخمى که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون بَرده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

ماه خنـدیـد به کـوتاهـی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و نیامد به کفم

کشش ساحل اگرهست،چرا کوشش موج
جذبه ی دیدن تو می کشد از هرطرفم

راه تردیدمسیر گذر عاشق نیست
چـه کنم با چـه کنـم های دل بی هدفم؟

پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

زخم بیهوده مزن،سینه ام از قلب تهی است
بهترآن است که سربسته بماند صدفم

فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﺭ ﺷﺮﻡ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﻮﺭ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺁﺗﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﺮ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﯿﺰﺩ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ
ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺪﺍﻧﺪ «ﺍﻭ» ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ:
ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می‌ گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می‌ گیرد
 
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگِ تماشا از تماشای تو می‌ گیرد
 
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو می‌ گیرد
 
مگو سیاره ‌ها بیهوده بر گرد تو می‌گردند
که این تکرار معنا از تماشای تو می‌ گیرد
 
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو می‌ گیرد

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
هم قافیه با باران

هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله‌ی جمعی و «تنها» شده‌ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی . .

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟
باید همه‌ی عمر، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی . .

آیینه‌ی تاریخ تو را درد شکسته است
اما تو نه تاریخ‌شناسی نه طبیبی!

فاضل نظری

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست
دلی گرفته در آیینه های افسرده است

حکایت من در مشت روزگار دچار
پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است
پرنده ای که دل اورده بود دل برده است

فاضل نظری

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران