هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

 در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

 از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
از صلح می خوانند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ، ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﻟﺐِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐِ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮّﺯ ﺑﺪﻫﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ِ ﺍﻭ ، ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻧﺎﻡِ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭِ ﻣﺴﺖ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞِ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦِ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖِ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺗﻮ ، ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺩﯾﻦِ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦِ ﺯ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼِ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﺍُﻃﻠِﺐُ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻤﻬﺪِ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ ..


 فاضل نظری

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبراز بوسه ی پنهانی ماست


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۶
هم قافیه با باران

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران

نیستی کم!نه از ایینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه


به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی اب و دل و دریا از ماه


گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

بغض فرو خورده ام چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور میشوم از خویش
ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟

مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم!
طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟

تنگ پراز اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟

پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پی برده ام ، چگونه نگریم؟


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!


دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!


این دعایی ست که رندی به من آموخته است

بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان


غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است

تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان


من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم 


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کند روی میز ها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خـیـلـی هـم نبـاید راسـتـگـو باشـد
مـن مایه ی رنـج تو هـسـتـم راسـت مـی گـویی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

با هر بـهانه و هـوسی عاشـقت شـده ست
فـرقی نـمی کند چه کسی عاشـقت شده ست

چیـزی ز مـاه بـودن تـو کم نـمی شود
گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست

ای سـیـب سـرخ غـلت زنان در مسیر رود
یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پـرنـده ای
کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست

آییـنه ای و آه که هـرگـز برای تو
فرقی نـمی کند چه کسی عاشقت شده ست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران
 ای صورت پهلو به تبدّل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر ِ سودا زده بر سنگ

با من سر ِ پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو ! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !‌
اکنون تو ز من دلزده ای !‌من ز تو دلتنگ

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی

خون می‌چکد از بوسه‌ی گرمت چه بگویم
ای نشتر جان‌سوز به این سینه چه گفتی

چون شمع سراپا شرر گریه‌ام ای خار
با این تن پرآبله و پینه چه گفتی

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی

از خویش مکدّر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز به آیینه چه گفتی


فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران