هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

بگــیر از من این هـردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را

اگر عشق با ماست ؛ این عقل چیست ؟
بکُش! هم پــدر هم پــدر خوانده را

تو کاری کن ای مـرگ ! اکنون که خلق
نخــواهند مهمان ناخوانده را

در آغــوش خود "بار دیـگر" بگیر
من این مـوج از هر طرف رانده را

شب عاشـقی رفت و گم کرده ام
در ِ شیشه ی عطر وامانده را ...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق
می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق

بی سبب دست تمنا تا درختان می بری
سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق

رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگیست
مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق

از دورویی تلخ تر در کام اهل عشق نیست
تا دلت با من دورنگی کرد شیرین شد فراق

کافرم در دیده زاهد،ولی در دین عشق
آفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق
 

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

سکّه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می‌ کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می‌ کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌ کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می ‌کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان‌هایی که مردم از تو می‌گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سرآشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل‌های بهاری مانده است
ارزش جان‌کندن گل‌ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

بگذار اگر این بار سر از خاک بر آرم
 بر شانه تنهایی خود سر بگذارم
 
 از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
 ناراضی ام ، اما گله ای از تو ندارم
 
 
در سینه ام آویخته دستی قفسی را
 تا حبس نفس های خودم را بشمارم
 
 از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو
 حتی ننشسته است غباری به مزارم
 
 ای کشتی جان حوصله کن میرسد آن روز
 روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
 
 نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
 یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
 
 ای بغض فرو خورده مرا مرد نگهدار
 تا دست خداحافظی اش را بفشارم !
 
 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد

حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟


فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران
باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است
در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است
شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است
تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام
عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش
خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی!
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی!

یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر
امروز قـــدری کمتر از دیروز دلتنگی

از " خود " گریزانی چرا ای سنگ ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی

عمریست در نی شور شادی میـــدمی اما
از نــــی نمی آید به جز اندوه آهنگی

دنیا پـــلی دارد که در هر سوی آن باشی
در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگـی!

فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ای پاسخ بی چون و چرای همه ی ما
اکنون تویی و مسئله های همه ی ما

کو آنکه، در این خاک، سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ی ما

ای گریه ی شب های مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همه ی ما

تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما

ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما

فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت


نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه که به گشتن هم احتیاج نداشت


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران
در توبه مرا گفت که برگیر شرابی
ساقی تو که خود بیشتر از خلق خرابی !

این ماهی دلمرده در این برکه ی دلگیر
جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی

من عارف دلتنگم ، یا زاهد دلسنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی …

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامه ی اعمال منِ مست صوابی

ساقی! همه بخشوده ی یک گوشه چشمیم
آنجا که تو باشی چه حسابی؟ چه کتابی؟

فاضل نظری
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است

شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است

در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است

روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود
اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است

درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است...


فاضل نظری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ،اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق

شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله ی عشق من ابریشم تنهایی شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق


فاضل نظری

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....


فاضل نظری

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته


هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است
 
گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است


دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است


فاضل نظری


۱ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران