هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: لیلا کردبچه ـ یغما جندقی» ثبت شده است

فردا صبح بیدار می شوم
و فراموش می کنم بارها دوستت داشته ام
کنار پنجره می ایستم
به تماشای کودکانی که عادت دارند
هرصبح، زنی سراغ «کوچه ی خوشبخت» را از آنان بگیرد
و با لبخندهای کوچکشان بگویند:
«تماشای آسمان
چشمان هیچ کس را آبی نخواهد کرد!»
 
لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

هنوز
قهوه‌های کافه‌نادری خوب‌اند
هنوز بدیع‌زاده خوب می‌خواند
هنوز سعدی خوب می‌نویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است

خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌پرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمد چرا دوتا قهوه!
خوب است که صدا به صدا نمی‌رسد اینجا
وقتی داد می‌زنم «آقا!    دوتا قهوه!»

ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرف‌های زیادی می‌زنند،
حرفِ زیادی می‌زنند
اینجا هنوز کسی‌ست
که اندازۀ هزاران‌نفر      نیست
و جایش روی تمام صندلی‌ها خالی‌ست
کسی که هرسال پای تمام درخت‌ها
«شد خزان» تازه‌ای خواهد کاشت

و کسی‌که تورا دیده باشد
پاییزهای سختی خواهد داشت

لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

برقص
پیش از انکه پروانه ها
خاطره گل های پیراهنت را
برای شکوفه های پلاسیده
تعریف کنندو
حریر نازک دامنت را
دست های زبر زندگی نخ کش کند!

لیلا کردبچه

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

سی‌ساله‌ام
و اگر دوباره قدّم را با زنگ خانۀ کسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهدشد

سی‌ساله‌ام
و اگر دوباره بود و نبودِ کسی را بهانه بگیرم
جیغ کلاغی
آسمان قصه‌هایم را جریحه‌دار خواهدکرد

سی‌ساله‌ام
و این یک جملۀ خبریِ غمگین است؛
غمگین
برای دری‌که باز اگر نشود
غمگین
برای قصه‌ای‌که آغاز اگر نشود
غمگین
برای سکوت سیاهی که بعد از این با او
شب‌های خانه‌ام را قسمت می‌کنم

آی سوسک سیاه هم‌خانه‌ام!
من یکی‌نبودِ تمام شب‌هایم را با فکر تو خوابیده‌ام
خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزی کودکی‌ام!
که هربار نوار قصه جمع می‌شد
پدر، تکه‌ای از داستانت را کوتاه‌تر می‌کرد

دیگر از تو چیزی نمانده‌ست طفلک بیچاره!
چادرسیاهِ کوچک آواره!
قصه‌ها گاهی با کودکی‌ها تمام می‌شوند
و بچه‌ها برای فهمیدن این‌حرف‌ها
هنوز بچه‌اند.

لیلاکردبچه

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۴
هم قافیه با باران

هر جا حدیث عشق تو بیداد گر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم

تا بعد مرگ نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم

باری ز لطف بر سر خاکم گذر بترس
ز آن روز داوری که سر از خاک بر کنم

چون نیست دست آنکه نهم سر به پای تو
هرجا که خاک پای تو یابم به سر کنم

آن ترک لشکری نشود رام از اشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم

گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم

یغما جندقی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

هنوز زنده‌ام 

و این روزها هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان

بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده است

 

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

این شب‌ها  هربار

ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است

با احتیاط پله‌ها را

یکی

یکی

یکی 

پایین آمده‌ام

با اینکه می‌دانستم در من

دیگر چیزی برای شکستن نمانده است

 

این شب‌ها روی پیشانی‌ام

جای روییدنِ شاخ می‌خارد و

پوستم این شب‌ها زبر و خشن شده است

و تو از شکوه کرگدن شدن چه می‌دانی؟

 

و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند

که سرانجام فهمیده‌اند

بی‌عشق می‌شود زنده ماند

موجودات عجیبی

که بی‌آنکه کسی جایی نگرانشان باشد

با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند

پله‌ها را دست‌به‌نرده پایین می‌آیند

و صبح‌ها در پارک می‌دوند

موجودات باشکوهی

که اگر خوب به سخت‌جانی چشم‌هایشان خیره شوی، می‌فهمی

هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -

 

نمی‌خواهم نگرانت کنم

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا 

امّا

نداشتنت را بلد شده‌ام

و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است

تمام آنانچه در تاریکی‌ست

همان‌هاست که در روشنایی‌ست،

به خیانتِ دست‌های تو فکر می‌کنم

که تمام این سال‌ها

چراغ‌ها را

خاموش نگه داشته بودند...


لیلا کرد بچه

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است !
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود
یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند
( یادم نبود
 پاییز فصلی است
 که تمام درختان خواب آن را دیده اند )
اینجا کجاست ،
کدام روزِ کدام سال است ،
من کی ام ؟
من حتی نام خودم را فراموش کرده ام
می ترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم
می ترسم
پیراهن آبی پوشیده باشد
و یادش نباشد دیگر
« چنانکه افتد و دانی » برای من دیر است
و آنوقت
با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟
اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را
فراموش کرده ایم .
 
 
"لیلا کردبچه

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

عاشقت نشدم
که صبح‌ها
در خواب ساکت خانه‌ای
بی‌پنجره، بی‌در
مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداخته باشد

عاشقت نشدم
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را روی تاب‌های خالی تکان بدهی
و فراموش کرده باشی
چقدر می‌توانستم مادر بچه‌های تو باشم

عاشقت نشدم
که دلتنگی شب‌هایم
تنها گوشی همراهت را بی‌خواب کند
درست در لحظه‌ای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد

عاشقت نشدم
عاشقت نشدم که دوستت دارم‌هایم را
در شعری پنهان کنم
که باید از صافی هزارگلوی گرفته رد شود،
و بعد
تصور کنم آن را
دیگری برای تو می‌خوانَد


لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۶
هم قافیه با باران

بعد از تو هربار

تنها قدم زدم

و هربار پیش از آنکه به خانه برگردم

برای دوربینی که پشت هیچ بوته ای مخفی نبود،

دست تکان دادم

خندیدم

و اشکهایم را در راه پله پاک کردم و

فکر کردم به ستاره های سینما

که برای نقشهایی ساده تر اُسکار میگیرند


لیلاکردبچه

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.

لیلا کردبچه
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

از شهرهای بزرگ

که در قصه های تو نبودند می ترسم

از خیابان هایی که پایم را

به راه های نرفته بسته اند

و عشق های کوچکی که دلم را

به پنجره های وامانده ی لعنتی

  

می ترسم

از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند

و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون

چشم های مرا نمی بندند

 

دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده

با پستوی تنگ و تاری

که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی

دلم هوای تو را کرده

که برایم چای بریزی

و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش

جوانی کُرد را عاشق تو کرد

  

برایم چای بریز ننه آقا

و اشک هایم را

با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن

خسته ام ،

خسته

و هیچ کس آنقدر زن نیست

که ساعت ها بشود برایش گریست


لیلا کردبچه

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

مرده شورها چه می دانند
لب های من چقدر قشنگ دوستت دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه می دادند.

چه می دانند
گونه هایم چگونه عطر بوسه های تو را
در توحش گل های سرخ پنهان می کردند
و موهایم میان انگشتان تو
چگونه باد ها را به مسیر های تازه می بردند.

تو اما می دانی
بهتر از همه می دانی
موهای من چقدر مشکی تر و بلند تر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و "یادش بخیر"
سهم کوچکم از شبانه هایت می شود.


لیلا کردبچه

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران