هم‌قافیه با باران

۱۵ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین ملکیان» ثبت شده است

لب‌تشنه‌ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری‌ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...

شمشیر می‌کشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند... چه الله اکبری

یاران بی‌بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری

آن‌ها که روی دستِ محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

با این همه رقاصه در دربار امشب
رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم
رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا
پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم
پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد

می چرخی و آئینه های سقف در من،
می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم
بهتــــر فقــط  بینی  و  بین  الله  باشد

از رقصت احساس شعف دارند آن ها،
دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها  دالان  برایت  باز  کردند
تا پیش  پای  تو  فقط  یک  راه  باشد

یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول...
یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی  و  این  سو
تصویر  تو  گاهی  نباشد گاه باشد

حالا از این جا مات می بینم تنت را،
حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی
از دور پیدا نیست، شاید شاه...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران
قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم

به زهر کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: ...هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت:«یا علی»... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت

خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت
...
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران

گریه ام در حرم از روی پریشانی نیست
که پریشانی از آداب مسلمانی نیست

در طوافند چنان موج کبوترهایت
که در این سلسله انگار پریشانی نیست

دست خالی ست کسی که به حرم می آید
اول صحن نیازی به نگهبانی نیست

عربی آمده پابوس تو و می دانم
همه ی حسرتش این است که ایرانی نیست

شمس تبریز، مراد دل مولاناهاست
در دل ما که به جز شمس خراسانی نیست

گریه کردم که بدانند همه، از من و تو
هیچ یک اهل نظربازی پنهانی نیست

یک نفر بین من و توست که نامش عشق است
مگر او اهل گذر باشد و می دانی... نیست

محمدحسین ملکیان

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

پاسی از شب رفت وقتش شد که بی تابت کنم
آمدم با شعر های تازه بدخوابت کنم

چشم در چشمم که باشی کار دستم می دهی
مثل قندی دوست دارم در دلم آبت کنم

شاعران از خال هندوی تو خیلی گفته اند
من به فکر سوژه ای هستم که نایابت کنم

حرفی از لبخند مرموز مونالیزا نبود
قبل از آن که سینه ی دیوارمان قابت کنم

یک غزل،یک بیت،یک مصراع حتی کافیست
در نگاه نسل های بعد جذابت کنم

ترسم از آن است با دست خودم آخر تو را
قرن ها مانند یک ضرب المثل بابت کنم

بهتر است از خیر شعر و شب نشینی بگذریم
قبل از باید فقط با حیله ای خوابت کنم..

محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۵
هم قافیه با باران

با چشم مهربان تو برخورد می کنم
با گرمی لبان تو برخورد می کنم

قندم به حرمت غزل و آب می شوم
تا با نوک زبان تو برخورد می کنم

یک جرعه چای داغ ام و قندیل می شوم!
وقتی به استکان تو برخورد می کنم

یک بیت شعر ناب و دل انگیز می شوم
با لهجه ی روان تو برخورد می کنم

شیراز ِ کشور ِ غزل ام گشته ای و با...
یک کوچه - اصفهان ِ تو برخورد می کنم

مثل همیشه مشتری ِ خنده های تو
دارم به کهکشان تو برخورد می کنم

محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

با این همه رقاصه در دربار امشب رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا؟ پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد

می چرخی و آئینه های سقف در من، می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم بهتــــر فقــط  بینی  و  بین  الله  باشد

از رقصت احساس شعف دارند آن ها ، دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها  دالان  برایت  باز  کردند  تا  پیش  پای  تو  فقط  یک  راه  باشد

یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول... یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی  و  این  سو  تصویر  تو  گاهی  نباشد گاه باشد

حالا از این جا مات می بینم تنت را، حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی از دور پیدا نیست، شاید شاه...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

داری عروس می شوی و من هنوز هم...
وامانده در نگفتن و گفتن! هنوز هم...

می ترسم از شنیدن ِ(نه)! ، پس چه بهتر است
حرفی نیاورم به لب اصلا ! هنوز هم...

حس ِ بدی به جمعه ی هر هفته دارم و
ترس ِ به پای سفره نشاندن! هنوز هم...

از اضطراب ِبی تو شدن کم نمی شود
حتی به قدر یک سر ِ سوزن ، هنوز هم...

پای تمام ِ خاطره هایت نشسته ام
با نامه های کهنه ی زونکن! هنوز هم

کارت ِ عروسی ِ تو؟! نه !باور نکردنی ست
حتی صدای ِ (دین دَ دَ دین دَن)!

هنوز هم...


محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد

دور  خـدا  آن  شب  ملائک حلـــقه  بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد

در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد

حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد

همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد

وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد

نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

پس خدا دلتنگی اش گل کرد آدم آفرید

مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید

 

دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو

دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید

 

ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت

دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید

 

زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد

خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید

 

من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر

لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید

 

در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را

دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید


محمد حسین ملکیان

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر


قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست

می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر


صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست

حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر


راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت

هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر


ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس

ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر


عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم

عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر


خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی

زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر


حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت

مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر


سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را

هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...


 محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

دیشب دوباره گریه امان مرا برید

دیشب دوباره عکس تو طعم مرا چشید

دیشب دلم گرفت به یاد تو سوختم

دیشب دوباره ماه صدای مرا شنید


دیشب غم تو باز امان مرا ربود

دیشب میان خلوت من هیچکس نبود

دیشب ستاره را ز دل شب، نسیم کند

دیشب نسیم، داغ مرا تازه تر نمود


دیشب هزار خاطره از ذهن من گذشت

دیشب به زور دست مرا چشم خواب بست

دیشب دوباره زلف تو در مشت باد بود

دیشب به روی قلب من آوار غم نشست


دیشب خدا نبود، گمانم که خواب بود

دیشب تو مال من شدی اما سراب بود

دیشب تمام ثانیه ها بوی مرگ داشت

دیشب سوال بی تو چرا؟ بی جواب بود


دیشب محال بود که بی گریه سر شود

دیشب قرار بود که عکس تو تر شود

دیشب شبی به رنگ شب پیش و پیش تر

دیشب نشد که بی تو شب من سحر شود


دیشب به یاد تو دلم آتش گرفت باز

دیشب تو یا خیال، من و چشم نیمه باز

دیشب کسی به سوی تو گویا اشاره کرد

دیشب مرا هوای تو دیوانه کرد باز


دیشب گذشت، با غمت امشب چه میکنم؟

دیشب و هرشب از تو دلی تازه میکنم

دیشب بهانه بود، من هر شب پرم ز عشق

دیشب ولی ندید کسی من چه میکنم 


محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

"ادخلوها بسلام آمنین" ... در باز شد

ازمیان جمعیت راهی به این سر باز شد


در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین

هر زمان که "یارضا" گفتیم معبر باز شد


اول نامش که آمد بر زبانم سوختم

دردلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد


از صدای گریه ی زن ها یکی واضح تر است

خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد


دار قالی... پنجره فولاد... مادر سال ها

بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد


مادر از باب_الرضا رد شد به من رو کرد و گفت

بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد


شاعری آمد به قصد ترک سیگارش حرم

عادتش را ترک کرد اما کبوترباز شد...!


محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد

پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد


عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد

تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد


یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ 

خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد


یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید

سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد


یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها

روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد


در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت

هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد


هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ

حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد


محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران