هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد شیخی ـ رئوف دلفی» ثبت شده است

شک ندارم که قرار است عذابی برسد
هر زمان بر خم ابروی تو تابی برسد

در سرم فکرتو و در دل من حسرت توست
شده‌ام تشنه لبی که به سرابی برسد

شوق دیدار تو مانند همان وقت اذان
روزه داری که به یک جرعه‌ی آبی برسد

کنج آغوش دلم روزه‌ی خود را وا کن
تا به این خانه‌ی ویرانه ثوابی برسد

خبر رفتن تو عامل هر ویرانی‌ست
مثل آن لحظه که دستی به حبابی برسد


محمد شیخی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
غمی دارد دلم شرحش فقط افسانه می خواهد
به پای خواندنش هم گریه ی جانانه می خواهد

من آن ابر پر از بغضم که هر جایی نمی بارد
برای گریه کردن مرد هم یک شانه می خواهد

شبیه شمع تنهایی که پای خویش می سوزد
دلم آغوش گرم و عشق یک پروانه می خواهد

برایش شعر گفتم تا رقیبم پیش شاعرها
بگوید عاشقش او را هنرمندانه می خواهد

به قدر یک نگاه ساده او را خواستم اما
به قدر یک نگاه ساده هم حتی نمی خواهد
 
محمد شیخی
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران

به قاب های ترک خورده شک نمی کردم
اگر همیشه برایم ترانه می گفتی

بنا به چند دلیلی که کاملا نسبی ست
تو در تمام تصاویر نصفه می اُفتی

به روی پنجره ها عاشقانه ایی بنویس
قرار نیست به لطف زبان حماسه کنی

تو بهتر از همه ی عکس هات می دانی
که چشم های مرا می شود خُلاصه کنی

برای رسم ِ مصیبت مداد لازم نیست
کتاب ِ شاعر ِ دیوانه را اَلک کردند

تمام حنجره ها صوت را نمی فهمند
در ارتفاع به افتادنش کمک کردند

بگو به جمجمه ی شهرزاد ِ بی قصه
هزار و یک شب ِ عالم دراز خواهد شد

اُتوو کشیده ترین مردها خبر دارند
حرم سرای مجازی، مُجاز خواهد شد

تو در مجالس کفتارها برهنه شدی
الاهه ی ظلماتی وَ دشت ِ بی ارزن

پناه بر حشراتی ببر که شب تابند
که ماه ، آهِ زنی بوده در میان کفن

کسی مراقب زنجیره های انسان نیست
چراغ های ورم کرده قاتل ِ نورند

مدارک کافی با خودم نیاوردم
برای اینکه بگویم ستاره ها کورند

صفات بارز ِ آیندگان ، فروپاشی ست
و کشت ِ آبله در سرزمین ِ بی عاری

سراب ، وعده ی پوچیده در توهم بود
خروج از قفسی با کلید ِ زنگاری

افق ، معادله را منصفانه حل می کرد
بر آسمان غم انگیز خانه دود آمد

همین که در بغلت قصد ِ عاشقی کردم
شهاب سنگ به رؤیای ما فرود آمد

کرانه های افق عاشقانه می پاشید
نهایت ِ هیجان را به غده ایی بد خیم

دو دست از بغل شانه هات مامور اند
مناسبت بتراشند روی این تقویم

تو محرمانه ترین اتفاق این شهری
که هر هزاره برایم ترانه می گفتی

چکامه های معلق میان ِ هر قابی
که در تمام تصاویر نصفه می افتی

افق معادله را منصفافه حل می کرد
و در حصار سیاست ، خلاصه می شد دشت

پلاک ها رقمی را نشان من دادند
به احتمال فلز می شود عقب برگشت

غُبار از کلماتم ترانه خواهد ساخت
قیام میکند این آسمان ِ بی کفتر

ادامه را ننویسم .. ادامه می یابند
حرام زاده ترین شعر های این دفتر

تو در تمام تصاویر نصفه می افتی
و نصف ِ راهبه ها اضطراب میگیرند

دو دست از بغل شانه هام روییدند
که زلف های مرا هم خضاب میگیرند

بدون فکر به پایان قصه خوابیدی
و امتداد تنت رو به روی مغرب بود

میان خاطره هایت کسی قدم میزد
که در مناظره هایش همیشه غایب بود

به لایه های زمین هفت بار فکر کنی
خرافه های اتاقت رقیق خواهد شد

کسوف مشعل ِ یک اتفاق ِ روشن نیست
بخواب تخت برایت عمیق خواهد شد

 رئوف دلفی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران
هیبت دولت تو سلطنت قاجار است
کنج آغوش تو آتشکده ی دربار است

هر کسی دیده تو را دور سرت می چرخد
گشتن دور سرت فلسفه ی پرگار است

بعد دیدار تو هر باغ گلی می بینم...
به گمانم که همان روسری گل دار است

چند روز است که در روزه ی دیدار تو ام
پر کن این فاصله ها را که دم افطار است

بی تو بی فایده و بی هیجان است جهان
مثل یک پنجره که منظره اش دیوار است
.

محمد شیخی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

امشب دو چندان که زمان گفتگوها را
قدری سبک کن بغض سنگین گلوها را

آهسته می آیم به سویت وقت دلتنگی
 نادیده می گیرم اگرچه "عَجِّلوا..."ها را

چون کودکی کز مادرش چیزی طلب دارد
با گریه می گویم برایت آرزوها را

گفتند '‘آب رفته دیگر بر نمی گردد'’
گفتند...اما مرحمت کن آبروها را.....
 
امشب کنار پنجره قدری نگاهم کن
پایان بده این راه سخت و جست و جوها را
 
محمد شیخی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

میان دلبران آخر دلم شد یارِ تنهایی

به امیدی که کم گردد کمی از بارِ تنهایی


از آن روزی که دل بستم شدم تنهاتر از سابق

دو چندان میکند درد مرا دیدارِ تنهایی


کمال الملک می بیند درون شاه غربت را

که در تالار آیینه کِشد تکــــرارِ تنهایی


خبر آمد که می آیی بیا این خانه لرزان است 

ترک افتاده از شوق تو بر دیوارِ تنهایی


امید وصل تو آخر مرا بی خانه خواهد کرد

 شبی پنهان شوم زیر همین آوارِ تنهایی


به استقبال دیدارت شدم بازیچه ات اما 

درآوردی مرا با این دروغ از غارِ تنهایی


محمد شیخی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران
در دلم این روزها چیزی به جز آشوب نیست
اهل قاجاری و در فکرت به جز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان
اینکه رویش یادگاری می نویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است
دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود
خاطراتت را بیاور حالم اصلا خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن
غصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران
فنجان خالی هم به برگشت ِ تو بد بین است
هرچند یاد و خاطرات ِ با تو شیرین است

سر می کنم با خاطراتــت درد دوری را
اما عـذاب طعنه ها بعد از تو سنگین است

این روزهـــا از داغ تو رگ می زند هر کس
هر گوشه ای از شهر ما گرمابه ی فین است

وقـــتی که می رفتی نگاهت هـِی تکانم داد
سنگین ترین لحظه برای مرده تــلقین است

خوش باش بعد من کنار هر کسی...اما
گاهی همین یک آرزو مانند نفرین است

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

افتاده به جان غزلم بیم جدیدی

فکرت شده بیماری بدخیم جدیدی


روز و شب من بی تو همانند قدیم است

دیگر چه نیاز است به تقویم جدیدی


سرما زده بر قلب من و مرغ دل تو

آماده ی کوچ است به اقلیم جدیدی


مانند کبوتر شده قلبت ؛ بنشیند

هر روز به یک واسطه بر سیم جدیدی 


هر مرتبه برگشت تو را جشن گرفتم

این مرتبه قصدم شده تصمیم جدیدی


محمد شیخی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران
از بودن با تو از این آغاز می ترسم
از اینکه با من می شوی همراز می ترسم

عمری کبوتر با کبوتر عاشقی کرده
حالا به بازی می رسد ...من باز می ترسم

چشمان تو تیر و دلم صید و کمان ابرو
فکر شکاری و من از پرواز می ترسم

محدوده ی بازی من محدود شد با تو
شاهم ولی از کیش یک سرباز می ترسم

شق القمر کردم دلت را بعد ترسیدم
پیغمبری هستم که از اعجاز می ترسم .

محمد شیخی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
نگاه سرد تو گاهی برایم چون زمستان است
شبیه غصه ی ابری که در هر برف پنهان است

وجودت باعث شادی وجودت رنگ سرسبزی
برای شاخه ی خشکی وجودت همچو باران است

من آن شاهم که با عشقت زمین را زیر سر دارد
نه آن شاهی که تصویرش به روی تُنگ قلیان است

تنت مانند اهواز و نگاهت چون شب شیراز
دلت آشوب تبریز و غمت چاقوی زنجان است

به من انگیزه می بخشی برایت شعر می گویم‌‌‌‌
غزل می بافم از وقتی که گیسویت پریشان است

بهاری می شوم با تو در این اندوه پاییزی‌.‌...
که با لبخند گرم تو هر آنچه سخت آسان است

محمد شیخی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

با خنده هایت کم کن از این حال طوفانی

با دیدن دردت هوایم گشته بارانی


برخیز از جای خودت ای یوسف دوران

رونق ندارد بی تو و عشق تو مهمانی


یک گوشه ی چشمت کلید حل مشکل هاست

لبخند بر لب می زنم با تو به آسانی


میدانم آخر با تو سهم ما گلستان است

ای کاش در آغوش خود ما را بسوزانی


این تخت بیماری به تو هرگز نمی آید

برخیز از جای خودت یار خراسانی


محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران