هم‌قافیه با باران

۶۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی فرجی» ثبت شده است

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 

در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو، امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو


از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند

اصلاً نمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

 

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

 

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

 

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

 

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

حیف است حیف دست تو و دست های من

باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من


رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم

تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من


بعد از تو آه حال غزل هیچ خوب نیست

بعـــد از تـــو آه آه نمــانده بـــــرای من


یادش به خیر!پشت مرا ناگهان شکست

آن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من


حالا شب عروسیتان مست میکنم

تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من


آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!

خانم مبارک است به طعنه؟نه وای من ـ


این خانه از همیشه خراب است تا هنوز

این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟


سیگار را دوباره سروتــــه ،دوباره...اَه

تلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من


از کوچه های کاشان تا پشت باغ فین

یک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی

نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی


سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم

فقط یک ریــز می گـــــردد جهــــان دور سرم یعنـــی


تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم ، کافرم یعنی؟؟؟


تن تـــو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم

اگـــر منظورت اینها بود ... خوبـــم ... بهتـــرم یعنی...


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."

 

باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

ﺑﻨﺸﻴﻦ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎﺳﺖ

ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﺩ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ

ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﺮ ﻳﻌﻨﻰ ﻻﻝ ! ﻳﻌﻨﻰ ﮔﻨﮓ

ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻯ ﮔﻨﮓ ﺍﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﺩﻝ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﺷﻌﺮ ﺣﻖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻤﺘﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ

ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ

ﻫﺮﮐﺲ ﮐﻪ ﺷﻌﺮﻯ ﮔﻔﺖ ﺑﻰ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪﺍﻥ ﻟﻴﻼﺳﺖ

ﻫﺮ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ

ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺗﻴﻨﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺳﺎﺭﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺭﻯ ﺭﺍﺳﺖ

ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﺵ ﻳﮑﺮﻳﺰ ﻣﻰ ﭼﺮﺧﻨﺪ

ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺧﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻣﻦ ﺷﻴﺪﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﻭﺳﻌﺘﺶ ﻫﺮ ﺳﻴﻨﻪ ﺩﺍﻍ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎﻫﻰ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﻪ ﺑﻰ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ

ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﺴﺖ

ﺑﻰ ﺷﻌﺮ، ﺩﻧﻴﺎ ﺁﺭﻣﺎﻧﺸﻬﺮ ﻓﻼﻃﻮﻥ ﻫﺎﺳﺖ

ﻣﻦ ﺑﻰ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﺑﻰ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﻢ

ﻣﻦ ﺑﻰ ﺗﻮ ﻭﺍﻭﻳﻼﺳﺖ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻰ ﺗﻮ ﻭﺍﻭﻳﻼﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻰ ﻭﺁﻩ ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺸﮕﻮﻳﻰ ﻫﺎ

ﺑﻴﺨﻮﺩ ﻧﻤﻴﮕﻔﺘﻨﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻰ ﻭ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﻰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ

ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﭘﺎﻳﻴﺰ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ

ﻳﻠﺪﺍﻯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻭﻝ ﺩﻯ ﻧﻴﺴﺖ

ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﻰ ﺑﻰ ﻳﺎﺭ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﺷﺒﺶ ﻳﻠﺪﺍﺳﺖ


ﻣﻬﺪﯼ ﻓﺮﺟﯽ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن

دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

 

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت

جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

 

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را

از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

 

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم

بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

 

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد

گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

 

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا

بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

 

آب … وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم

مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران