هم‌قافیه با باران

۶۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی فرجی» ثبت شده است

زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید :
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد ؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر !
به خنده گفت که در انتقام ، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به « قم » برسد کار ملک « ری » زار است

اگر به « ری » برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد ...

 مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی …

ای «بوده» که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی …

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند «هوس» نیستم ای عشق « هوایی »
.
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی !

ای قطب کشاننده ی پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی !

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی …

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

باز در چشم‌ رس دیده‌ی پر سوی منی‌

تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر

چشم من باشی، در سایه ابروی منی

در غمم رفته‌ای و با خوشی‌ام آمده‌ای

چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی

چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس

شیرها خاطرشان هست که آهوی منی


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران
من مدتی است ابر بهارم برای تو
 باید ولم کنند ببارم برای تو

 این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی بجز ترانه ندارم برای تو

 جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلن نمی شود بشمارم برای تو

 این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

 من ماهیم تو آب تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو

 با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
 تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

مهدی فرجی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خدا تو را به همان صورتی که می‌خواهم

قلم به دست گرفت و کشید همراهم


کسی به ‌نام من از ساعتِ جهان گم شد

همان دقیقه که پیدا شدی سرِ راهم


قبول دارم، تقصیر سر به ‌زیریِ توست

اگر رسید به آن سیب، دست کوتاهم


پر از ظرافت و زیباییِ زنی، اما

تو را به خاطر این چیزها نمی‌خواهم


به کاسه‌ ی کلمات زمین نمی‌گنجی

برای درکِ تو درمانده است الفبا هم


تو دوست داری شهر مرا و عادت کرد

به کفش ‌های تو پس ‌کوچه‌های این‌ جا هم


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

کفشهایم کجاست‌؟ می‌خواهم بی‌خبر راهیِ سفر بشوم‌ 

مدتی بی بهار طی بکنم دو سه پاییز دربدر بشوم‌


خسته‌ام از تو، از خودم‌، از ما؛ «ما» ضمیر بعیدِ زندگی‌ام‌ 

دو نفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم‌


یک نفر در غبار سرگردان‌، یک نفر مثل برگ در طوفان‌ 

می‌روم گم شوم برای خودم‌، کم برای تو درد سر بشوم‌


حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم‌ 

آه خیلی از آن شکسته‌ترم که عصای غم پدر بشوم‌


پدرم گفت‌: «دوستت دارم‌، پس دعا می‌کنم پدر نشوی» 

مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم‌


داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است‌ 

نیستم در حدود حوصله‌ها، پس چه بهتر که مختصر بشوم‌


دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست 

گاه‌گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه‌تر بشوم


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟


از این یقه آزادیِ میلاد کراوات

بر اسکلتِ فتحعلی خان چه بگویم؟


از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟


با دخترکِ فال فروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟


زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟


با او که گُل آورده دم شیشه ی ماشین

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

قد می‌کشم که باد شوی، پرپرم کنی
بو بو و برگ برگ فراون ترم کنی

سوسو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی

خوش می‌گذشت شاخه؛ رسیدم، که رد شدی
تا یک دهن بچینی‌ام و نوبرم کنی

از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زرد های ریخته هم بسترم کنی

تن داده ام که رقص سر انگشت های تو
بندم کند، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می‌خواستی و ... آه
غافل شدم از این که کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل داده ام که باد شوی، پرپرم کنی

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

رها کن که در چنگ طوفان بمیرم‌ 
به این حال و روز پریشان بمیرم‌ 

نه می‌خواستی با تو آزاد باشم‌ 
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم‌ 

گل‌ِ چیده‌ام قسمتم بود بی تو 
که در بستر خشک گلدان بمیرم‌ 

اگر ایستادم نه از ترس مرگ است‌ 
دلم خواست مثل درختان بمیرم‌ 

نه‌... بگذار دست تو باشد تمامش‌ 
بسوزان بسوزم‌، بمیران بمیرم‌ 

شب سوز پاییز، سرمای آذر 
ولم کرده‌ای زیر باران بمیرم‌؟ 

تو وقتی نباشی چه بهتر که یکشب‌ 
بیفتم کنار خیابان‌... 


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست
صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد
دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیش من از مزاحمت بادها نگو
طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد
یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟
خُب...کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم
حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟


مهدی فرجی

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

...دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است

زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

 

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد

زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

 

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر

به خنده گفت که در انتقام، مختار است

 

زنی که در شبِ مسعودی نشابورش

هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

 

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند

چهلستونِ دلش بی‌ستونِ انکار است

 

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش

اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار است

 

اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد

هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

سالها بی تو درختان زمین بار نداشت

باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت


رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد

باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت


آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود

روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت


شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود

سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت


کورها در همه سو راه نشان می دادند

بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت


شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد

مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت


تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود

گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود


بادی از بادیه آرام به خاور می رفت

آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت 


کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت

آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت


بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان

میخکی آرام آرام به منبر می رفت


عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید

رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت


رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید

عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت


عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی

روح، در قالب کلمات معطّر می رفت


«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست

از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»


می روی درک کنی شور پرستوها را

تا فراموش کنی غربت این سو ها را


ماه خوابید به جای تو در این بستر تا

نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را


راهی شهر بهارانی و با هر گامی

بیشتر می شنوی رایحه ها، بوها را


گرم، هر نخل به تو دست تکان داد و ببین

آخرین بدرقه ی نازک آهوها را


شهر، برخاسته با شور خوشامدگویی

چه ستبرند ببین شوکت باروها را


می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند

بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را


مردم شهر از امروز بهاری دارند

خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند!


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

ابری بیار از دور _ پر باران _ پرستو جان
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان

من میهمان دارم، مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت! «مو»جان

*
وقتی تو می آیی در و دیوار میچرخند
انگار چیزی خورده باشد خانه، بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

این چشمها این شیشه های عمر من؛ ای جان
میبندی و انگار عمری مرده ام..کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوشداروجان

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_

این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!

از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم

من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، تصویر من و سعدى به دیوارم

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم


عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم


بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم


یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است

من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم


حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم


مهدی فرجی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم؟

غریبه باهم، دشمن به هم، جدا از هم


اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم

ولی جدا که نکردیم راه را از هم


که برنگردی و دیگر نگاه هم نکنی

بپاشی اول بازی زمینه را از هم


تمام اینهمه مثل کلاف سر در گم

ولی به سادگی قهر بچه ها از هم


تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی

چه شد، من و تو به هم خورده ایم یا از هم؟


اگه قبول نداری نگاه کن به عقب

جدا نشد جایی ردّ پای ما از هم؟


چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد

فرار کرد خطوط دو ردّ پا از هم


چقدر فاصله داریم ما دو تا با هم

چقدر فاصله داریم ما دو تا از هم


مهدی فرجی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند


نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند


هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند


حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند


گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند


حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!

نمی¬بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

تو را از من جدا کردند و پشت میله¬ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می¬دیدی 

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این¬ها بود، خوبم... بهترم یعنی!


مهدى فرجى

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
جواب رد دادی، خاندان مادری ات را
که آشکار کنی غیرت برادری ات را

عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟
فرات منتظر است اقتدار حیدری ات را

کسی ندید... که یک لحظه هم بروز ندادی
در آن شکوه عقابی، دل کبوتری ات را

اگر چه کینه ی آن قوم،خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب، قصه ی دلاوری ات را

چنان حسین زپاکان هاشمی است نژادت
اگر قبول نکردی دمی برابری ات را

تو ماه،ماه بنی هاشمی که دختر خورشید
همان نخست، پذیرفته بود مادری ات را

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران