«دل آن ترک نه اندر خور سبمبنبر اوست
سخن او نه ز جنسلب چونشکر اوست»
بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست
چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست
باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست
ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به فسونها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست
سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست
هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست
دلبر من نه دراز است و نه کوتاه، بلی
نظرم بیسببی نیست که بر منظر اوست
هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست
چون به باغ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست
ملک الشعرا