هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: ناصر فیض ـ مهدی سهیلی» ثبت شده است

ای دست های پشت تبر پنهان! ای دشنه های تشنه ی نامعلوم
من خوانده ام گلوی شمایان را فریادهای لکه زده ی مسموم

اما اگر ترانه نمی خوانم تکفیر کفر حنجره هاتان را
در من گرفته آتش خاموشم بر  زخم های مشتعل منظوم

عمری به یاوه، یاوه پراکندید. ما آن ستاره های فرادستیم
در گوش چشم کور شما اما هرگز نرفت بارقه ای محتوم

برما گناه گندم خالی را تا شعله های حرص شما برپاست
از آسمان تلخ مگر آبی بر اشک های منتظر معصوم

ما را به پای حادثه ها را ندید با کوله بار غربتمان بر دوش
فردا طناب دار شمایان است این دست های از همه جا محروم

ناصر فیض

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران
بوی امید آورد ,عطر خوش بهاران
نقش بهشت دارد, دامان کوهساران

در باغ خوشه خوشه نیلوفران رنگین
گل، دسته دسته ،دسته نه ده، نه صد، هزاران

شبنم ،نگین نشانده است در چشم مست نرگس
رخسار لاله غرق است در بوسه های باران

خود بانگ زند گانیست در کوه و دامن دشت
آهنگ عندلیبیان ،آواز آبشاران

چون از نسیم رقصد، گیسوی بید مجنون
لرزد به سینه از عشق، دلهای بی قراران

نقشی ز آسمان است در شام پر ستاره
پیش از طلوع خورشید ،صحن شکوفه زاران

در بستر چمن ها از بهر خواب نوشین
لالایی لطیفیست آوای جویباران

در کوی گلفروشان ،گر پا نهی به گلگشت
گل دسته دسته بینی ،در دست گلعذاران

از باغ های شیراز، عطر بهار نارنج
آرد پیام مستی ،بر جان هوشیاران

در شامهای مهتاب ،عشاق ،کوچه گردند
آواز عشق خیزد از نای رهگذاران

چون خوشه یی معلق بر داربست دیدم
باز آمدم به خاطر،احوال سربداران

ای گل !بیا بهارست بر تخت سبزه بنشین
تا بر تو گل فشانم در حال بوسه باران!

مهدی سهیلی
۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سودا زدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خون گرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران
مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد "مَن

 ناصر فیض
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

می خواهمت، می دانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هر چند ، اما من همانم
آری همان شوری که در سر دیگرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران ، روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست

ای کاش درآغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت … نیست !

ناصر فیض

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
من مانده‌ام این‌جا که حلال است؟ حرام است؟

با این که به فتوای دل اشکال ندارد
گر یار پسندید تو را کار تمام است

در مذهب ما باده حلال است، ولی حیف
در مذهب اسلام همین باده حرام است

شد قافیه تکرار ولی مسئله‌ای نیست
چون شاعر این بیت طرفدار نظام است

این ماه شب چاردهم در شب مهتاب
یا این که نه، همسایه ما بر لب بام است

در مجلس اگر جای خودت را نشناسی
این‌جاست که مفهوم قعود تو قیام است

پرسید طبیبم، که: «پس از رفتن یارت
وضع تو اعم از بد و از خوب کدام است؟»

از این که چه آمد به سرم هیچ نگفتم
گفتم دل من سوخت، نفهمید کجام است!

دیری‌ست که دلدار پیامی نفرستاد
چون شعر مرا دید که دارای پیام است

ناصر فیض

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران
چشم هایت سبز روشن، قامتت نیلوفری
من بلا گردان چشمت، ماهتابی یا پری؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان، ابریشمی، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو چون فیروزه ها
آسمان سبز هم حیران این مینا گری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من همآوازست در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ با لبخند عشق
گر خرامان بگذری با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمه ی مهتاب ها
تا بماند آسمانرا فرصت روشنگری

دختر ماهی؟ رقیب زهره ای؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا! وقت پیری، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی
۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

بهار آمد و باز آمدند لک لک ها
نگاه پنجره پر شد، پر از چکاوک ها
 
صدای خنده ی گل ها در آسمان پیچید
زمین شکفت و جوان شد ز رقص پیچک ها
 
گشوده شد قفس چله ها به دست نسیم
گذشت از سر کاج، ابر بادبادک ها
 
نگاه گربه ی همسایه را به حوض حیاط
گره زد از سر دیوار برق پولک ها
 
برای آن که بخندند کودکان در شهر
هزار بار شکستند بغض قلک ها
 
بهار حادثه ای مثل روز روشن بود
چه چشم ها که ندیدند پشت عینک ها
 
دوباره مثل همیشه به خانه اش نرسید
کلاغ قصه که ترسید از مترسک ها


ناصر فیض

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته

به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند

همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است

به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند

به آن درمانده زن کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه

به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز آه جمع، گرمی میستانند

به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است

به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است

دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش

مهدی سهیلی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سودا زدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خون گرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

مهدی سهیلی
۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

آهوان را هر نفس از تیر ها فریادهاست
لیک صحرا پر زِ بانگ خنده صیادهاست

گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بس که از جور خزان بر باغها بیداد هاست

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یاد هاست

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاریش در هوی هوی بادهاست

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست !!!

مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد

دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد

من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد

دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد

به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟

هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد

گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

با عاشقان به حال وداعی سفر بخیر
از دوری تو عاقبت چشم تر به خیر

تنها شدیم و خلوت ما گریه خیز شب
اشک شبان غربت و آه سحر به خیر

اکنون که پیش چشم منی ابر گریه ام
آن لحظه یی که دور شوی از نظر به خیر

من سرخوشم به اشک خود و خنده های تو
شوق پدر چو نیست نشاط پسر یه خیر

گر صبر ما به سوی ظفر میبرد تو را
در من شکیب تلخ و امید ظفر به خیر

من باغبان خسته تنم ای نهال سبز
بر قامت صنوبری ات برگ و بر به خیر

چون می روی به نامه ی خود شاد کن مرا
یاد تو باد با خبر نامه بر به خیر

گر عمر بود دیدن رویت بهشت ماست
ورنه بگو به گریه که یاد پدر به خیر

تاب فراق از پدر پیر خود مخواه
ای یادگار روز جوانی سفر به خیر

مهدی سهیلی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!
از عشق اگر یک شعله در من مانده خاموشش کن ای دوست

نشنیده گیر آری اگر از عشق، حرفی با تو گفتم
مُرد آن عروس آرزوها پنبه در گوشش کن ای دوست

من تا سراب عاشقی صد بار از این دریا گذشتم
چون موج از این افسانه بگذر، ترک آغوشش کن ای دوست

می‌خواستم با عشق فرداهای روشن را ببینم
دیگر نگاهم را بگیر از من، سیه‌پوشش کن ای دوست

خط می‌زنم نام تو را از خاطرم، یاد تو را نیز
از من اگر نامی به یادت مانده مخدوشش کن ای دوست

عاشق شدم تا اتفاقی تازه در عالم بیفتد
این اتفاق افتاد، باور کن! فراموشش کن ای دوست

ناصر فیض 


کانال ما در تلگرام  hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

غمت شکسته مرا جانِ در سفر بی‌تو

چگونه؟ از که بگیرم تو را خبر، بی‌تو؟

پناه می‏برم از دستِ غم به خلوتِ شب

نمی‏شود شب سنگین ولی سحر، بی‌تو

تمام پنجره‏ها را به روی خود بستم

بهار، منتظر کیست پشتِ در بی‌تو

مرا به دیدن گل، دیگر اشتیاقی نیست

بهار حتی می‏افتد از نظر، بی‌تو

به راه آمدنت شد سپید چشمانم

و لحظه‌لحظة شب‌ها سیاه‏تر، بی‌تو

چگونه جرأت ماندن به خویش خواهد داد

مرا ستاره ببیند شبی اگر بی‌تو

تویی که شعر مرا می‏بری به اوجِ شکوه

که قول شعر و غزل نیست معتبر بی‌تو


ناصر فیض

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران
بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق به یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاه
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیز تر است
شکر صیاد ، که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهد است
وین عجب نیست بگویم غم او شادم کرد ..



 مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چگونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلورینه بنگرم

وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره نانی سیاه و تلخ
در کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری

وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چاک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خوانم شهاب روشن و گویم ستون نور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود

وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود

وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود

وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نایاب می شود

دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زان رو که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید ..


 مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

ای رفته از برم به دیاران دور دست

با هر نگین اشک،به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست

در خاطر منی

هر شامگه که جامه نیلین آسمان

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است

هر شب که مه چو دانه الماس بی رقیب

بر گوش شب به جلوه،چنان گوشواره است

آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را

یاد آور منی

در خاطر منی

در موسم بهار

کز مهر بامداد

تک دختر نسیم

مشاطه وار،موی مرا شانه میکند

آن دم که شاخ پر گل باغی به دست باد

خم میشود که بوسه زند بر لبان من

وانگاه،نرم نرم

گل های خویش را به سرم دانه میکند

آن لحظه،ای رمیده ز من!در بر منی

در خاطر منی

هر روز نیمه ابری پاییز دل پسند

کز تند بادها

با دست هر درخت

صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمروز

چون سکه طلاست

تنها تویی تویی تو که روشنگر منی

در خاطر منی

هر سال،چون سپاه زمستان فرا رسد

از راههای دور

در بامداد سرد که بر ناودان کوی

قندیلهای یخ

دارد شکوه و جلوه آویزه بلور

آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا

همچون کبوتری

وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد

پروانه های برف،به مژگان دختری

در پیش دیده من و در منظر منی

در خاطر منی

آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب

چون نشئه شراب،‌دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل میبرد به بانگ خوش آهنگ دوست،دوست

در باور منی

در خاطر منی

اردیبهشت ماه

یعنی،زمان دلبری دختر بهار

کز تک چراغ لاله،چراغانی است باغ

وز غنچه های سرخ

تک تک میان سبزه،فروزان بود چراغ

وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری

بر شاخ نسترن‌

نیلوفری سپید

آید مرا بیاد که،نیلوفر منی

در خاطر منی

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

در گوش من صدای تو گوید که:نوش،نوش

اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام

شاید روم ز هوش

باور نمیکنی که بگویم حکایتی

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم

در ساغر منی

در خاطر منی

برگرد،ای پرنده رنجیده،باز گرد

بازا که خلوت دل من آشیان توست

در راه،در گذر

در خانه،در اطاق

هر سو نشان توست

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی که نور خاموش می شود

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد

و آن عشق پایدار،فراموش می شود

نه،ای امید من

دیوانه توام

افسونگر منی

هر جا، به هر زمان

در خاطر منی...


مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ..


 مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه ..


مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران