هم‌قافیه با باران

۹ مطلب با موضوع «شاعران :: ناصر ندیمی ـ بتول مبشری» ثبت شده است

دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم تغییر می خواهد ...
 
بتول مبشری
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری

تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری

تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری

ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری

بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری

صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری

زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد عجب تصویر ناجوری

تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری

بتول مبشری

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد
او هم به روی شیطنت هایت ناباورانه چشم می بندد ؟

او هم مرتب رختخواب ات را با عطر لیدی خوب می شوید
دانه به دانه رخت هایت را دور از نگاهت خوب می بوید ؟

او مثل من دلشوره هایش را در گوش بالش می زند فریاد
او هم پی اَت بی حرف می آید تا هرکجا ... تا ناکجا آباد ؟

او هم بگوش ات ریز می گوید چیزی که در تو شور انگیزد
می بوسد او ته ریش زبرَت را تا حس وُ حال ات را به هم ریزد؟

او هم برایت مرز آغوشش خط عبور شرم وُ وسواس است
مردادی آشفته حالی که تا هفت پشتش پیر احساس است ؟

او هم اگر یک شب نباشی تو بغض اش مجال خواب می گیرد
او هم بدون لمس دستان ات چون ماهیِ بی آب می میرد ؟

او هم کنار اطلسی هایش دم می کند هر عصر چای ات را
می پایدت دزدانه و خاموش تا بشنود زنگ صدای ات را ؟

او هم شریک جام هایت هست یا بسترت یا طعم لب هایت
او هم مداوم عکس می گیرد از مستی وُ دیوانگی هایت ؟

او هم ...تو هم ...من هم ...خدا مُردم ..مُردم از این حال جنون وارم
زن نیستم در من شکست آن زن بعد از تو من یک گرگ خونخوارم

بتول مبشری

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

دوباره امشب آمدی که بغض بالشم شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکشم شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی

چرا سرک کشیده ای که میل شورشم شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوتم نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد

مسیر هر مسافری به مقصد تنم نخورد

نمی شود نمی شود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا به گریه جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی

من ِنفس بریده را مدام دربدر کنی

گذشته از گناه تو به پی نوشت سال ها
مرا به عمد خط زدن گذشتن از مجال ها

تو در کنار دیگری دچار جرم خانگی

و سهم بیکسی ِمن خیال با محال ها

برو دوباره هم برو به بسترش گناه کن
تو خوب زخم می زنی دوباره اشتباه کن

دوباره رختخواب او به آتش جنون بکش

برو به داغ بوسه ها تن وُ لبش سیاه کن

چه حس تلخ مبهمی به جان امشبم گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل عاشقی تداعی گذشته شد

بین دوباره عاصی ام جنون امشب ام گرفت ...

بتول مبشری

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران
باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را
یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی
جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید
من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان
سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم
باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
(صد سال تنهایی ) نصیب روزگارم شد
باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آآی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

بتول مبشری
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست
به دلم فاخته ای گرم مصیبت خوانی ست

در سرم طایفه ای طبل عزا می کوبند
مجلس سینه زنی در حَرمی پنهانی ست

مِهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چارفصلِ دل من در خطر ویرانی ست

مرغ آمین که به آهی لب دیوار نشست
ناله سر داد که تقدیر تو بی سامانی ست

هرکه دستی به دلم زد سر ِبی مهری داشت
پای هر دل زدنم کوبشِ سرگردانی ست

به سَرم هست از این شهر خودی کُش بروم
که در این ورطه اگر ماند کسی قربانی ست

خالکوبی شده رفتن به همه بال و پرم
همچو آن مرغ مهاجر که پَرش زندانی ست

رد شد از خلوت من هر که دلش سنگی بود
سنگ بر شیشه زدن قاعده اش مجانی ست

عشق در باور من آبی آرامش نیست
خط به خط مثنوی درد عجب طولانی ست

وقت باران به همه شهر خبر خواهم برد
مرگ در آینه ها فاجعه ای انسانی ست

کو هوایی که کمی شعر وُ نفس تازه کنم
تا تَوهم نزنم یوسف من کنعانی ست

سدر وُ کافور دوایی ست بر این خاطر تنگ
مرگ در می زند ُو سَفسطه نافرمانی ست

بتول مبشری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران
دل بی بته مبادا که صدایش بزنی
بروی خار شوی سر به هوایش بزنی
دست و پا می زنی ای دل که بسویش بدوی
تا مگرمن شدن از ما و شمایش بزنی

دل بی بته نرو در پی آزار نباش
رام شو پرسه نزن گوش بده هار نباش
پشت پا خورده ی عشقی که چنین خون شده ای
او تو را پس زده یکسر پی تکرار نباش

دل بی بته نگو وقت قماری دگر است
دست او رو شده همبازی یاری دگراست
زنگ تفریحِ دلش بودی وُبس قصه تمام
اسب وحشی تو در بند سواری دگر است

دل بی بته مرا این همه درگیر نکن
پیراندوه شدم بیشترم پیر نکن
گفته بودم که سَرعاشقیم خورده به سنگ
بس کن این غائله را فرصت تقریر مکن

گوربابای تو دل ! من نفسم تنگ شده
جان من خسته از این خودزنی و جنگ شده
سر جدت بنشین یا که نه اصلا بتمرگ
رفتنی رفت .. دلش ؟ سنگترین سنگ شده

بتول مبشری
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۵
هم قافیه با باران

غروب این حوالی را تو باور میکنی یا نه؟
غم و درد اهالی را تو باور میکنی یا نه؟

تمام زندگی مان را سکوتی تلخ پر کرده
خیابان های خالی را تو باور میکنی یا نه؟

کویر داغ و بی پایان بر اینجا سایه گسترده
هجوم خشکسالی را تو باور میکنی یا نه؟

نفس در سینه میگیرد دل اینجا زود میمیرد
و مرگ احتمالی را تو باور میکنی یا نه؟

در این تاریکی و وحشت سیاهی های بی پایان
وجود یک زلالی را تو باور میکنی یا نه؟

نگاه سبز تو آخر مرا آباد میسازد
بگو این بی خیالی را تو باور میکنی یا نه؟....

ناصر ندیمی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۶
هم قافیه با باران

دروغ ِ مَرد ِ شاعر را تو باید خوب بشناسی

تنت،جمهوریِ مطلق لبت،اصلِ دموکراسی


سیاسی می شَوم این بار به استبداد،بدبینم

بدونِ طرح ِ توجیهی تو را اینطور می بینم


تَب ِ دیکتاتوری داری خود ِ پینوشه در شیلی

دلیل ِ اتفاقات ِ شروع ِ جنگ ِ تحمیلی


مخالف بودنم،حتمی ست به نوعی،بنده،چپ/کوکم

من از این بندر ِ آرام به تهران ِ تو، مشکوکم 


تو حزب الله لبنانی وَ چشمان ِ تو بیروت ست

تمام پاچه گیری ها به سگ های تو مربوط ست! 


به ثبت ِ رسمی ِ محضر تو قطعا"،معتبر هستی 

فلسطین تو خواهم شد اگر،اشغالگر هستی! 


تو مثل فتح ِ خرمشهر به دست ِ بوسه ای پنهان

تویی خوشحالی ِ بعد از شکست ِ حصر ِ آبادان

 

هوایِ داغ ِ بندر کُش تو با من، تووی لنگرگاه

شروع ِ فتنه ای تازه از آغوش ِ تو، بسم الله


ناصر ندیمی
۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران