هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

 

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

 

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

 

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

 

آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد

 

زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد

با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

 

امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را

از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد گریه کرد

 

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد

مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

 

با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟

هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

 

از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش

شاید آن شب «ضجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

 

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد

آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

 

کاظم بهمنی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت

کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

 

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست

بی وفا دنیا انیس و هم زبانم را گرفت

 

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود

منکر معراج از من نردبانم را گرفت

 

من به قول آن عمو فهمم ورای سنم است

دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت

 

روز عاشورا چه روزی بود حیرانم هنوز

جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

 

خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ

درد رد شد از تنم روح و روانم را گرفت

 

تار  شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید

آن مَلَک آهی کشید و بعد جانم را گرفت

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است

حفظ حالات من و طعنه‌ی آنان سخت است


لحظه‌ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر، نگه‌داریِ باران سخت است


کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد

جستن از عرصه‌ی هول‌آور طوفان سخت است


ساده عاشق شده‌ام... ساده‌تر از آن رسوا

شهره‌ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است


ای که از کوچه‌ی ما می‌گذری، معشوقه

بی‌محلی سر این کوچه دو چندان سخت است


زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید

فن تشخیص نم از چهره‌ی گریان سخت است


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن


نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"

نتوانست، بنا کـــرد بــــه توهیـــن کردن


زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن


آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

که نمانده است توانایی نفرین کردن


"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن


"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"

خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!


وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

اشتباه است مرا دورتر از ایـــن کردن


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد


همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد


غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد


او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد


دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد


زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران