هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟

یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟


آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی


از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟


اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟


از زیـــر امــــواج آســـمـان را تـــار دیدی؟


نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟


از «آتـنــا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟


در پـشـت دیـوار ِحیاطـی شعـر خوانـدی؟


دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟


آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک


خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟


رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟


بیـمـار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟


حقــــا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل تـو


او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی؟؟



 کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﺶ ﺭﻗــﻢ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﯾـﻦ ﺭﺍ

ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺷﻢ ﺵ ﻓﻠﮏ ﻗﺼﺮ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ ﺭﺍ

ﺍﮔــــﺮ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﻈـﺮ ﺑﺮ ﻇﺎﻫﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ

ﮐﻪ ﭘﯿﭽﮏ ﺧﺸﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻦ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﺕ ﺷﮏ ﮐﻦ ،ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩﺵ

ﺩﺭﺧﺘــــﺎﻥ ﺷــﻮﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺨﺴﺘﯿـﻦ ﺭﺍ

...ﻣﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﮐــﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺭﺩ

ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﺳﺎﺯﺩ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺭﺍ

... ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ،ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺧﻮﺭﻡ؛ﯾﻌﻨﯽ

ﺗﻔﻨﮓ ِ ﻣﯿــﺮﺯﺍ ﻣﺸﮑﻦ ﻏـــﺮﻭﺭ ِ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾـــﻦ ﺭﺍ

ﭼﺮﺍ ﺟﺎﻡِ ﺑﻠﻮﺭﯾﻨـﯽ ﺑﻠﻐﺰﺩ ﺑﺮ ﻟﺐِ ﺳﯿﻨﯽ؟ !

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﯽ ﺧﻤﺎﺭِ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺭﺍ؟ !

ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻗﻮﻡ ﺻﻬﯿﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﺯﯾﺘﻮﻧﯽ

ﺑﻪ ﺍﺷﻐﺎﻟﺖ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ ﺩﻝِ ﻣﻦ،ﺍﯾﻦ ﻓﻠﺴﻄﯿﻦ ﺭﺍ

ﮐﻤﯽ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ

ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺪ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺁﻥ ﻣﻀﺎﻣﯿﻦ ﺭﺍ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﺗﺮ ﺍﺯ ‏« ﺳﯿﻤﯿﻦ «! ﺑﻪ ‏«ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ‏» ﺍﮔﺮ ﺁﯾﯽ

ﺑﭙﻮﺷﺪ ﺳﺎﯾـــﻪ ﯼ ﺷﻌــﺮﺕ ﻓﺮﻭﻍ ﻫـﺮ ﭼــــﻪ ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺭﺍ

ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯾــﯽ ﮐــﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﺖ ﺍﺛﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍ

ﺳﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨــﯽ ﻓﮑـــﺮ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ

ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ

***

ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑــﻢ ﺁﻣﺪﯼ ﺣﺎﻻ ، ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﮕﻮﯾﻢ ‏«ﯾﺎ ﻏﯿﺎﺙ ﺍﻟﻤﺴﺘﻐﯿﺜﯿﻦ ‏» ﺭﺍ


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند

رفیــق گریــه کجایـــی ؟ کسی چه می‌داند


میان مایـی و با ما غریبه‌ای ؟! افسوس...

چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند


تمام روز و شبت را همیشه تنهایی

«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند


برای مردم شهــری کـــه با تو بد کردند

چه‌گونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند


تو خود برای ظهورت مصمّمی اما

نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند


کسی اگر چه نداند خدا کـه می‌داند

فقط معطل مایی کسی چه می‌داند


اگر صحابه نباشد فرج کـــه زوری نیست...

تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم


ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :


یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"


شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم


موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"


گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

 گفت دیده است مرا؛ اینکه کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست


این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال نوبت که رسیده‌ ست به ما یادش نیست


قصه ام را همه خواندند، چگونه است که او

خاطرات ِ من ِانگشت نما یادش نیست؟


بعد ِمن چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست


او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست


صحبت ازکوچکی حادثه شد؛ در واقع

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست .


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !


مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی !


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی !


چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی !


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی …


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم


هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم


این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم


کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم


فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم


یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم


ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم


توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

خبر خیر تو از نقل حریفان سخت است

حفظِ حالات من و طعنه ی آنان سخت است


لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری باران سخت است


کشتیِ کوچک من هرچه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است


ساده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است


ای که از کوچه ی ما می گذری، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است


زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است


کوچه ی مهر ـــ سر نبش، کماکان باران...

دیدنِ حجله ی من اول آبان سخت است


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند


 به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند


 اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند


 مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟


تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را


قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 


حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

من که دائم پای خود دل را به دریا می زنم

پیش تو پایش بیفتد قید خود را می زنم


کعبه ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست

از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم


این غبار روی لبهام از فراق بوسه نیست

در خیالم بوسه بر پای تو مولا می زنم


از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم

در رکوعت می رسم خود را گدا جا می زنم


اینکه روزی با تو می سنجند اعمال مرا

سخت می ترساندم لبخند اما می‌زنم


من زنی را می شناسم در قیامت… بگذریم

حرف‌هایی هست که روز مبادا می زنم


کاظم بهمنی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

تا تو بودی در شبم ، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!


ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۸
هم قافیه با باران

لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند

 نفس روضه بریده ست خدا رحم کند


تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت

دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند


ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات

دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند


وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند

رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند


مادرش داد علی را ببری آب دهی

حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند


از همین لحظه که هنگام خداحافظی است

قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند


از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر

صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺩﺭﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ! 

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻩ ﮐﺸﯿﺪ


ﭘﺮﭼﻢ ﺻﻠﺢ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ

ﻧﻪ ﯾﮑﯽ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ


ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻡ ﻧﺠﺎﺭﯼ ﺳﺖ

ﻭﻗﺖ ِ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺍﺭّﻩ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ


ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ

ﺑﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻭﺭﺯﯾﺪ


ﺷﺐ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﻪ »ﮔﻤﺎﻥ« ﺷﺪ ﺳﭙﺮﯼ

ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻟﻒ ﺗـﻮ ﻧﺎﺑﺮﺩﻩ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﻣﯿﺪ


ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭺ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﯼ

ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﻧﮕﯿــﺰﻩ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﭘﺮﯾﺪ

ﺗﻠﺨﯽ ﻭﺻﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻕ

ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻠﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﭽﯿﺪ


ﻣﻘﺼﺪ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻫﯿﺪ ﺍﮔﺮ، ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ!

 

ﮐﺎﻇﻢ ﺑﻬﻤﻨﻲ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند

شیر دور اندیش با آهو مدارا می کند

 

زهر ِ دوری باعث شیرینی ِ دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می کند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمی داند نسیم

دکمه ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند

 

روی زرد و‌لرزشت را از که پنهان می کنی

نقطه ضعف ِ برگها را باد پیدا می کند

 

دلبرت هر قدر زیباتر ،غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا می کند

 

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

 

نه تبسم نه اشاره نه سوالی؛ هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 

او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 

برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 

چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

 

زندگی تو قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟

دومی؛ چون اولی دارد مرا دق می دهد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

ﭘﺸﺖ ﺭُوﻝ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪﻭﺩﺍً ﭘﻨﺞ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﻭ ﻧﯿﻢ

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ

 

ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭼﭗ

ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﺍﻡ، گفتی: ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ

 

ﺯﻝ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﺮﯾﻢ

 

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﻧﺸﮑﻨﺪ

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺿﻌﻢ ﻭﺧﯿﻢ

 

ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﺗﻐﺰﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻌﺪ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ":

 

ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ

ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﯾﻢ:

 

"ﺳﻌﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﯼ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﺯلف ها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ"

 

ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺭﻧﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ

ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﻓﺨﯿﻢ

 

ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﻨﺰ:

"ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻓﻬﯿﻢ "

 

ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﺷﻌﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ

ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺻﻼ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین

هى شکارش مى کند این بخت بسته؛دوربین

 

خیره بر کیک تولد شمع ها را فوت کرد

غنچه ى لب هاى اورا چید دست دوربین

 

بى خبر از من خودش انگار کرده برقرار

باز با یک سوژه،پیوندى خجسته دوربین

 

روبه پایان است مهمانى ولى حس مى کند

کادرهاى بیشمارى را نبسته دوربین

 

داغ کرده مثل عکاسش،بریده،منتها

نیست مثل جشن هاى قبل خسته دوربین

 

شب که ازاین عکس ها خالیش کردم،پیر شد

شد شبیه عاشقان دلشکسته دوربین

 

عکس ها را پاک کردم،صبح دیدم لعنتى

از کمد سر خورده و خود را شکسته دوربین!!

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران