هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها


داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها


دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها


دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها


دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها


خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است بـــرای مریضها


چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها 


حامد عسگری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
هم قافیه با باران
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وان گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

حسین منزوی
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

غنچه باشی کودکانت برکنند

دانه باشی مرغکانت برچنند

غنچه پنهان کن گیاه بام شو

دانه پنهان کن به کلی دام شو

هر که او داد حسن خود را در مزاد

صد قضای بد سوی او روی نهاد

چشمها و خشمها ورشکها

برسرش ریزد چو آب از مشکها

دشمنان اورا زغیرت می درند 

دوستان هم روزگارش می برند

در پناه لطف حق باید گریخت

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

گر پناهی یابی آنگاه چون پناه

آب وآتش مر تورا گردند سپاه

نوح وموسی را نه دریا یارشد؟

نه بر اعداشان به کین قهارشد؟

آتش ابرهیم را نی قلعه بود؟ 

کز نهاد نمرود برآورد دود

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟

دشمنانش را به خصم سنگ راند؟

گفت ای یحیی بیا در من گریز

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

یک دو پندش داد طوطی بی نفاق

بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو

مرمرا اکنون نمودی را نو



مولانا

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم،

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؛


کاش میشد که شما نیز خبر دار شوید،

لحظه ای از من و از درد کهنسال دلم؛ 


از سرم آب گذشتست مهم نیست اگر،

غم دنیای شما نیز شود مال دلم؛


آه یک عالمه حرف است که باید بزنم،

ولی انگار زبانم شده پامال دلم؛


مردم شهر خدا حافظتان من رفتم،

کسی از کو چه ی غم آمده دنبال دلم...


نجمه زارع

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۵
هم قافیه با باران

در این باران پاییزی

و منظره‌ی برگ‌فرشِ زرد خیابان

قدم‌زنان‌ام...

و دست‌های تو را 

کم دارم فقط


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار

من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار


می توانستم فراموشت کنم اما نشد!

زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار


مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد

بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار


خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم

لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار


من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو

جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!


فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن

کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار


جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند

جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار


پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

حوا، بهشت، پرده ی اول: درخت سیب

آدم نشسته در وسط صحنه، بی شکیب


پروانه ای شبیه غزل از نگاه او

پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب


نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟

نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟


من می شوم قسم به خدا عاشق شما

در صحنه های بعدی این قصه عنقریب


حوا، بهشت، پرده ی دوم: صدای باد

شیطان پرید در وسط صحنه، نانجیب


شیطان!؟ ولی اجازه ی بازی ندارد او

آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب


لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد

نام تو چیست؟ دلشده ی عاشق و غریب


من آدمم که سیب تو را چیدم از بهشت

حاشا نمیکنم که شدم عاشقت عجیب


عاشق شدن چه کار قشنگی است، خوب من

خال لب تو کرده مرا شاعر و ادیب


حوا کشید روی دلش عکس سیب سرخ

آدم نوشت نام خودش را به روی سیب


پایان قصه آدم و حوا یکی شدند

باغ بهشت، پرده آخر: درخت سیب


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

خدا می‌داند و تهران

که این روزها

بیش از آنکه

فکرش را کنی

دچار روزمرگی‌ام

سخت



مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

بویِ عطرِ به بالش جامانده

گاهی

آنقدر خرابت می‌کند

که ویرانی‌های جنگ‌ جهانی


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

تعداد

صورت مسأله را تغییر نمی دهد

حدس بزن

چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم

چند بار شنیده ایم و

باورمان نشده است

چند بار؟


پدرم می گفت:

پدر بزرگ ات، دوستت دارم را

یک بار هم به زبان نیاورد

مادر بزرگ ات اما

یک قرن با او عاشقی کرد


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

قاف حرف اول قلب است

همان حرفی که عشق را پایان می‌دهد

تو اما

 قله‌ی قلبِ مرا فتح کرده‌ای

ای مرغِ قافِ عشق


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

باز در چشم‌ رس دیده‌ی پر سوی منی‌

تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر

چشم من باشی، در سایه ابروی منی

در غمم رفته‌ای و با خوشی‌ام آمده‌ای

چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی

چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس

شیرها خاطرشان هست که آهوی منی


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران
حول چشمان تو لا قوّةَ الّا بالله
قل غزلخوانی و شیدایی و مستی لـِلّه

آخرالامر غزلهای تو گمراهم کرد
هر که دارد هوس در به دری بسم الله:

باد می آید و موهات پریشان شده است
باد با توست... همین است که طوفان شده است!

آخرش خلق رطب ختم به لبهای تو شد
مثلا معجزه ها ختم به قرآن شده است

طعم لبهات عسل: "فیهِ شفاءٌ للناس"
کافر از آیه ی لبهات مسلمان شده است...

شب یک روز کذایی به خیابان رفتی
بعد از آن شب همه ی شهر خیابان شده است

زل زدی سمت افق... بغض شدی... فهمیدم
پشت چشمان تو یک فاجعه پنهان شده است

"جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه"
جنگ از دوری چشم تو فراوان شده است

رگ زدی... خون دلم ریخت به "گرمابه ی فین"
فرض کن یک شبه شیراز تو کاشان شده است

خون به پا کرده ای و شال به سر کرده ای و
راه افتاده ای و جاده هراسان شده است

جاده ها حسرت گیسوی تو را می خوردند
پیچ هر گردنه در موی تو "حیران" شده است

این! همین کوه فرو ریخته اندام من است
ترک آغوش تو کرده ست که ویران شده است

یوسف مصر! به برگشتن خود فکر نکن
مدتی هست که کنعان تو زندان شده است

رضا طیب زاده
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران

می خواهی با انگشتانم

روی تنت نقاشی کنم

بعد توی آینه نشانت دهم

که در بهشت ایستاده ای

با سیبی گاز زده ؟

می شود اگر دستم خط خورد

از اول شروع کنم ؟

اصلاً می شود از بهشت برویم

تا ببینی چیزی کم نیست ؟


می خواهی با چشمهام

تو را نفس بکشم

که دلت بریزد و لبهات بلرزد ؟


می خواهی کف دستت را بو کنم

ببینم بوی کدام گیاه کمیاب

در سرم می پیچد امروز ؟


می خواهی بنشینی توی بغلم

که برات کتاب بخوانم ؟

می شود آرام بنشینی و گوش کنی ؟

می شود آنقدر نفسهات نریزد روی گردنم ؟

آه

می شود دیگر کتاب نخوانیم ؟


می شود آنقدر بوسم کنی

که یادم برود دلم چی می خواست ؟


عباس معروفی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

عسل از بوسه‌های تو می‌چکد

و فلفل;

از نگاهت می‌بارد

چه شیرینِ تندی تو!

... از من چه توقعی داری؟


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا 
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره‌٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای
 
محمدرضا عبدالملکیان
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری 

ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی
من پریشان‌ترم از آنم که تو می‌پنداری 

هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری 

موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری 

بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟! 

فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

دل، هوس دارد

هر شبِ جمعه

و گویی چشم‌به‌راه است

شش‌گوشه‌ی شما


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

کبوتران...

این زائرانِ همیشگیِ تو

بال گسترانده‌اند

در کنجِ بقیعِ غربت

و دستان نجس وهابی

نتوانست محو کند

این اراده را


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران