به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم...
فروغ فرخزاد
نگاه کن
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان شب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن
که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی
و آ فتاب می شود...
فروغ فرخزاد
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز "تـو" ضـرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی کـه بیمه های معتبـــر دارند
«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند ، تنهـا «یک نفـــر» دارند!
ترجیـح دادم لحـن پُرسوزم بفهمـــاند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالـم
چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند
می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِ تـو دست بردارند...
امید صباغ نو
شعر چیست؟
بهانه ی دیدارت اگر در میان نباشد.
جهان به تصادفی زاده شده
به تصادفی خواهد مُرد
و من رها شده در بادها
به بال تو پیوند خورده ام.
نجاتم بده!
فرشته کودک خوش گمانی بودم
در پی سیمرغی بی نشان
که نشانی خانه ام را گم کردم.
ارابه ران دیر رسیده ای
که چرخ رانه اش
از برف تُرد بهار است.
نجاتم بده، آفتاب من!
که پیشاپیشم راه می روی
و تقدیر مرا می پاشی
دستم را بگیر
تا چون سایه، کنارت
لنگان لنگان
به خانهء اولم بر گردم.
محمد شمس لنگرودی
به من حق بده به رویم نیاورم که چقدر دوستت دارم!
من همیشه هرچه را دوست داشته ام از دست داده ام
به من حق بده از روزهایی که نباشی بترسم
روزهایی که نیستی نابودم می کند
و جای خالی ات حتی با صدای هق هق هایم پر نمی شود
من می ترسم از نبودنت ..
از نحسی سرنوشتم که تو را از من بگیرد ..
این نامه را درست زمانی می خوانی که مرده ام
درست زمانی که ترسم از جوهر خودکارم ریخته است
و می توانم عاشقانه بنویسم :
تمام این سال ها دیوانه وار عاشقت بودم !
منیره حسینی
تو نیستی که ببینی
چگونه در هوای تو پر می زنم.
کلمات نابینا
بر کاغذهای سفید
دست می سایند و
گرد نام تو جمع می شوند
ثانیه های مُتمرّد
به زخم عقربه ها فرو می ریزند
و نام تو را
تکرار می کنند
تو نیستی که ببینی
چگونه پیلهء سنگ می شکافد
و پروانهء مجروح
با بال شکسته
ابریشم شعر
جارو می کند.
شمس لنگرودی
به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشنا تر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست
به انتهای جهان می رسیم در خلائی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست
حسین منزوی
آرامم!
دارم بهخیالِ تو راه میروم
بهحالِ تو قدم میزنم
آرامم!...
دارم برایِ تو چای میریزم
کم رنگ وُ
استکان باریک
پر رنگ وُ
شکسته قلم
آرامم!
دارم برایِ تو خواب میبینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشمهایِ قشنگِ تو!
صدایِ جانَم گفتنِ تووُ
برایِ تو مُردنِ،
من!
آرامم،
بهخوابی پراز خیلی دوستت دارم!
پر از کجا بودی
پر از سلام، دلم برایِ تو تنگ شده است
دارم برایِ تو خواب میبینم
آرامم!
کنارِ تو حرف میزنم
چای میریزم
تنَت را بو میکنم وُ
لبت را میبوسم
دستت را میگیرم و بهسمتِ پاییز قدم میزنم وُ
دل، بهدریا میزنم
وَ به تو سلام میکنم
سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم.
میدانی؛
من سالهاست به دوست داشتنِ تو آرامم.
افشین صالحی
باز از نهانه های طلب می لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا به سوی تو آواز کرده است،
اما وقتی هر بوسه تو تشنه ترم می کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر باز کرده است...
حسین منزوی
عاشق که میشوی
قشنگ میشوی!
قشگ مثلِ روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب میآید و هوا برایِ دیدن
داغ میشود
قشنگ مثل وقتی کهمیگویی؛
گرمم است! بیا بریم طرفِ جایی
کنارِ چشمهای، لبِ دریایی
قشنگ مثلِ رفتنهایِ زیر یک درخت
دراز به دراز شدن وُ
روبه آسمان
بههم نگاه کردن
قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم وُ
بگویم:
هوی! کجا؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثلِ وقتی که باد بگیرد وُ
ابر برگردد
باران شود
وَ من چترِ تو باشم.
عاشق که میشوی؛
تو
خیلی قشنگ میشوی
افشین صالحی
شاد و غمگینم! که هیچ این قصه را باور ندارم
من سلیمانم! ولی انگشتِ انگشتر ندارم!
گرچه چار انگشتِ دیگر هست اما ای رفیقان!
صبر از آن انگشتِ باقیمانده ی پرپر ندارم
من خودم شادم، ولیکن مردمِ چشمم عزادار،
چاره ای از همرهی با مردمان ، بهتر ندارم
ساقیا ! جامِ می ام خالی ست زین غم بسکه خوردم
پای بوسم ! دستِ وارو کردنِ ساغر ندارم!
گرچه آن انگشت از کف رفت اما جانِ ساقی،
داغِ انگشت است این، سودای انگشتر ندارم.
حسین جنتی
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود
دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود
گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!
رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود!
دور تا دورش همه خشکی ست این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود!
حسین جنتی
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
سیمین بهبهانی
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
رسول یونان
نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است
او نیامده باشد
حتما، حالا
زیر باران مانده است
و نا امید و خسته
در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها...
مشکوکم..
رسول یونان
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
رسول یونان
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه
ــ پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
ــ مسکن اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد
همیشه دلهره با من
همیشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم:
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن
ــ در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است ــ
خوب است
حمید مصدق
در من اینک کوهی ،
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،
باز می گردم
و صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را،
باز کن پنجره را
ــ در بگشا !
که بهاران آمد!
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!
باز کن پنجره را !
که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،
که قناری می خواند،
ــ می خواند آواز ِ سرو
که : بهاران آمد
که شکفته گل ِ سرخ
به گلستان آمد!
سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را،باز آمده ام
من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام
داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی ...
حمید مصدق