هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

 

رسول یونان

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است

یوسفی رفته است ،آری وضع کنعان، روشن است


گرچه در بزم حماسه ، هیچ جای گریه نیست

در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است


باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز

این شبستان کهن ، با نورایمان روشن است


کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟

آسمان ما که با خون شهیدان ،روشن است


مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود

مردهای مرد را آغاز و پایان ، روشن است


میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۸
هم قافیه با باران

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

شب که روشن می شود آبی ترین فانوس ها
یاد چشمان تو می افتم در اقیانوس ها

با کدامین شعله رقصیدی که حالا سال هاست
بال می گیرند از خاکسترت ققنوس ها

قرن ها بیهوده می گردم نمی یابم تو را
نامی از تو نیست در خمیازه ی قاموس ها

مهربان من به اشراق نگاه شرقی ات
کی رهایم می کنی از حلقه ی کابوس ها

کی می آیی که به گلبانگ اذان روشنت
لال خواهد شد زبان خسته ی ناقوس ها
::
در مبارک باد یک آدینه می آیی و من
دست برمی دارم از دامان این مأیوس ها


سید حبیب نظاری

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور

من عاشقـــم به دیدنت از تپه های دور


من تشنــه ام بـــــــه رد شدنت از قلمرو ام

آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور


رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور


آواره ی نجـابت چشمان شرجــــی ات

توریستهای نقشه به دست بلوند و بور


هـرگــــــاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"


دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور


مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد

از آنچـــه رفت بر سر این دل ، دل صبــــــور


تعریف کردم از تــــو ، تــو را چشم می زنند

هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور


 حامد عسگری 

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام ، ناگهانی‌ام


این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام


رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام


من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟


بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام


کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابرو کمانی‌ام


این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام


 حامد عسکری

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

دنیای غم‌انگیزِ نادرستی داریم 

خیلی‌ها سهم‌شان را 
در اشتباهِ یک باورِ ساده از دست داده‌اند 
خیلی‌ها رفته‌اند رو به راهی دور 
که نه دریچه‌ای چشم به راه وُ 
نه دریایی که پیشِ رو

عبور از این همه هیاهو 
دشوار است 
معلوم نیست این قهقه‌یِ کدام کباده‌کشِ کور است 
که نمی‌گذارد حتی باد 
هق‌هقِ خاموشِ زنانِ سرزمین مرا بشنود.
حیف که شاعرم

چقدر دلم برای سردادنِ یک شعارِ ساده 
لک زده است
زنده باد پرندگانی که نیم‌ساعتِ پیش 
از بالای این بادیه 
سمتِ سایه‌های بالادست ... 
(نمی‌دانم رفتند یا بازآمدند!( 

گریه کنید رویاندیدگانِ جنوبی‌ترین ترانه‌های من
کسی نیست 
کسی نیامده 
کسی نمی‌آید 
من این راز را از مویه‌های مادرم آموخته‌ام

خسته‌ام کرده‌اند 
دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید
این که این همه خسته 
این که این همه خودفروش 
این که این همه ناامید 
این که ... 
این که ... قرار ما نبود!


سید علی صالحی

۱ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۵
هم قافیه با باران

اگر این رود بداند 

که من چقدر بی‌چراغ 
از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشته‌ام 
به خدا عصبانی می‌شود 
می‌رود ماه را از آسمان می‌چیند.

اگر این ماه بداند 
که من چقدر بی‌آسمان و ستاره زیسته‌ام 
یعنی زندگی کرده‌ام ...، 
اگر این پرستو بداند 
که من چقدر ترا دوست می‌دارم 
به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ... باز می‌ماند!

چه دیر آمدی حالایِ صدهزار ساله‌ی من!
من این نیستم که بوده‌ام 
او که من بود آن همه سال 
رفته زیر سایه‌یِ آن بیدِ بی‌نشان مُرده است


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

حالم خوب است 

هنوز خواب می‌بینم 
ابری می‌آید 
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند

تابستان که بیاید 
نمی‌دانم چندساله می‌شوم 
اما صدای غریبی 
مرتب می‌گویَدَم
پس تو کی خواهی مُرد!؟ 

ری‌را ...! 
به کوری چشمِ کلاغ 
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

وقتی یک جوری

یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی

حالا آن سوی این دیوارهای بلند

یک جایی هست

که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،

یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی

عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید.

تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار،

کمی حوصله، یا کتابی ...

لااقل نوکِ مدادی شکسته بود

تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید

 

کاش از پشتِ این دریچه‌یِ بسته

دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد

می‌آمد و می‌پرسید

چرا دلت پُر و دستت خالی وُ

سیگارِ آخرت خاموش است؟

 

و تو فقط نگاهش می‌کردی

بعد لای همان کتابِ کهنه

یک جمله‌یِ سختِ ساده می‌جُستی

و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب

می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ

این دیوارهای خسته را هُل می‌داد

می‌رفتند آن طرفِ‌ این قفل کهنه و اصلا

رفتن که استخاره نداشت.

 

حالا هی قدم بزن

قدم به قدم

به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،

سنگ بر سنگِ خاطره بگذار

تا ببینیم این بادِ بی‌خبر

کی باز با خود و این خوابِ خسته،

عطرِ تازه‌یِ چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

 

راستی حالا

دلت برای دیدنِ یک نَم‌نَمِ باران،

چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد؟

 

حوصله کن بُلبُلِ غمدیده‌یِ بی‌باغ و آسمان

سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز

شبی به یاد می‌آورد

که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم

دری هست، دیواری هست

به خدا دریایی هست.


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

نه من سراغ شعر می‌روم 

نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است 
تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را 
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده‌ام.

از شب که گذشتیم 
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس

نه من سراغ شعر می‌روم 
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است 
تنها در تو به حیرت می‌نگرم ری‌را 
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده‌ام 
پس اگر این سکوت 
تکوین خواناترین ترانه‌ی من است 
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور

حالا از همه‌ی اینها گذشته، بگو: 
راستی در آن دور دستِ گمشده آیا 
هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا می‌نگرد؟!


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

بهار...
از نامه های عاشقانه ی من و تو 
شکل می گیرد...

*

«دوستت دارم»
و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

از وصفِ تو درمانده قلم، حرف نداری !

کاین گونه شده رام تو این طبع فراری 


هرکس که به تو نیم نگاهی نظر انداخت 

نه صبر به جا مانده برایش نه قراری 


بیهوده به دنبال نگاه تو دویدم 

چون آدم جامانده به دنبال قطاری.....


خواهان تو بسیار و تو انگااار نه انگار 

محبوب ترین سوژه ی هر صید و شکاری 


در دیده ی من خووووبترین مرد زمینی 

هر چند که در چشم همه ، مساله _داری ! 


یا کام بگیرم ز تو یا جان بِسِپارم 

پرسود تر از این که شنیده ست قماری ؟ 


تو عاشق شعری و منم حرف دلم را 

با شعر نوشتم که به خاطر بِسِپاری...


نفیسه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

بگذار بر آئینه‌های دستانت بوسه زنم

و پیش از سفر

پاره‌ای زاد راه برگیرم ... 

می‌خواهم تصویرها نقش زنم

از شکل دستان تو

از صدای دستان تو

از سکوت دستان تو ... 

پس آیا کمی روبرویم می‌نشینی

تا نقش محال بزنم؟


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود

مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود

روز و شب پیش همه روی لبم لبخند است

تا حواس احدی جمع به بغضم نشود

آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش

پیش چشم کسی آشفته و درهم نشود

من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی

گیر لحن بم مردانه ی محکم نشود

شده حتی به دعا دست برآرم که :"خدا!

برود مشهد و برگردد و آدم نشود"

خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید

مهربان تر بشود ، تازه اگر هم نشود-

با من ساده همین بس که مدارا بکند

عاشقم هم که نشد، خب به جهنم (!) نشود...


نفیسه سادات هاشمی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

بزرگترین‌ گناه‌ من‌ 
ـ ای‌ شاهزاده‌ی‌ دریا چشم!ـ
دوست‌ داشتن کودکانه‌ی‌ تو بود!
(کودکان عاشقان‌ بزرگند...)

نخستین‌ (و نه‌ آخرین!) اشتباه‌ من‌ 
زندگی‌ کولی‌ وارم‌ بود!
آماده‌ بودنم‌ 
برای‌ حیرت‌ از عبورِ ساده‌ی‌ شب‌ و روز 
و برای‌ هزار پاره‌ شدن‌ 
در راه‌ِ هر زنی‌ که‌ دوستش‌ می‌داشتم!
تا از آن‌ پاره‌ها شهری‌ بسازد 
و آنگاه‌ 
ترکم‌ کند!

لغزش‌ من‌ دیدن‌ کودکانه‌ی‌ جهان‌ بود!
اشتباهم،
بیرون‌ کشیدن‌ عشق‌ از سیاهی‌ به‌ سوی‌ نور 
و گشودن آغوشم‌ 
هم‌چون‌ دریچه‌های‌ دِیر 
به‌ روی‌ تمام عاشقان!


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

بگذار

تو را میان خویشتن و خویش بگویم ...

میان مژگانم و چشم

بگذار

اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست

تو را به رمز بگویم

بگذار تو را به آذرخش بگویم

یا با گل نم باران ...

بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم

اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

چرا تو؟

چرا تنها تو

از میان تمام زنان

هندسه زندگی مرا عوض می کنی

ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی

پابرهنه و بی خبر

وارد دنیای روزانه ام می شوی

و در پشت سر خود می بندی،

و من اعتراضی نمی کنم؟

چرا تنها و تنها

تو را دوست دارم،

تو را می گزینم،

و می گذارم تو مرا

دور انگشت خود بپیچی

ترانه خوان

با سیگاری بر لب،

و من اعتراضی نمی کنم؟

 

چرا؟

چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی

تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری

تمامی زنان قبیله را

یک یک

در درون من می کشی،

ومن اعتراضی نمی کنم؟

 

چرا؟

از میان همه ی زنان

در دستان تو می نهم

کلید شهرهایم را

که دروازه شان را

هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند

و بیرق سفیدشان را

در برابر زنی نیافراشتند

و از سربازانم می خواهم

با سرودی از تو استقبال کنند،

دستمال تکان دهند

و تاج های پیروزی بلند کنند

و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها

در مقابل شهروندانم

تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟

 

نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

دوستت دارم

می خواهم تو را به زمان

به حال و هوایم پیوند دهم

ستاره ای در مدارم!

می خواهم شکل واژه ها شوی

و سپیدی کاغذ

هر کتابی که چاپ می کنم

مردم که بخوانند

تو چون گلی در آن باشی

شکل دهانم

حرف که می زنم

مردم تو را شناور در صدایم ببینند

شکل دستانم

به میز که تکیه می کنم

ترا میان دستانم خواب ببینند

پروانه ای در دستان کودکی!

من عاشق حرفه ایم

شغلم عشق تو

عشق چرخان روی پوستم

تو زیر پوستم

من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو

 

چرا به من و باران ایست می دهی؟

وقتی می دانی

همه زندگی‌ام با تو

در ریزش باران خلاصه شده

وقتی می دانی

تنها کتابی که پس از تو می خوانم      

کتاب باران است

ممنونم

که به مدرسه راهم دادی

ممنونم

که الفبای عشق را به من آموختی

ممنونم

که پذیرفتی عشقم باشی

زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

بگذار من برایت چای بریزم

آیا گفتم که تو را من دوست دارم؟

آیا گفتم که من خوشبخت هستم

زیرا که تو آمده ای ...

و حضورت مایه خوشبختی است 

چون حضور شعر

چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...

 

بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را

آن دم که به تو خوشامد می‌گویند، برگردان کنم ...

بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد

آنگاه که در فکر لبان تواند ...

و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد، بازگو کنم ...

بگذار تو را چون حرف تازه‌ای

بر ابجد بیفزایم...

 

خوشت آمد از چای؟

کمی شیر نمی‌خواهی؟

و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می‌کنی؟


اما من

رخسار تو را

بی هیچ قندی

دوست دارم ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران