هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

در و دیوار دنیا رنگی است

رنگ عشق ...

خدا جهان را رنگ کرده است

رنگ عشق ...

و این رنگ، همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد

از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد

اما کاش چندان هم محتاط نباشی !

شاد باش و بی پروا بگذر ...

که خدا کسی را دوست تر دارد

که لباسش رنگی تر است !

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

اگرچه لحن سخن گفتنم حماسی نیست
چه باک! بین من و شاعران قیاسی نیست
قلم بدست گرفتم دم از علی بزنم
بگو حریم ولایت که اختصاصی نیست
قسم به صاحب دم، صاحب سلاح دو سر!
علی شناسی ما غیر حق شناسی نیست
من از حدیث "منم شهر علم" فهمیدم
علوم سینه ی مولایم اقتباسی نیست
غدیر، نقطه ی عطف مسیر تاریخ است
خموش باش! مگو دین ما سیاسی نیست!
نگاه کن به سرانجام ابن ملجم ها
و طلحه تا ته خط، آنکه میشناسی نیست! 
ببند دل به ولایت ، قدم بنه در ره
که از عزیمت ه در راه دین، هراسی نیست

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

بی شک

یک روز، سی سال بعد 

از کنار عابران که رد می شوی 

بوی عطری گیجت می کند 

پرتاب می شوی به سی سال قبل 

و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد 

تا گم شود قطره ی اشکی 

که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»

با حوصله پایین می افتند از چشم هایت 

از همان چشم هایی که ...

 

آه...!

تو مرا به یاد خواهی آورد 

بدون شک 

یک روز 

شاید سی سال بعد !


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

دنیای عجیبی شده بین من و دلدار 

از دستِ من ِ دلشده ، دلخور شده انگار 


بدجور گرفته دلش از تلخی حرفام 

رند است و به ظاهر ، همه را می کند انکار 


از او که : « مهم نیست»  « ولش کن » « بروبابا» 

از من که : « ببخشید» و « غلط کردم» و اصرار


صدبار تعهد به خودم دادم و هر بار 

تصمیم گرفتم که مبادا بشه تکرار 


اما چه کنم ؟ دست خودم نیست، دوباره 

بدقول شدم ، عهد شکستم ، صدو یک بار


گاهی به سرم می زنه لجبازی سهوی 

با رو زدن عمد به یک روزه ی شک دار 


تا دور بشیم از تنش و کل کل و دعوا 

من رو به غزل آورم ، او روی به سیگار ....


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز

تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است

خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند

فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر

راستی :
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!


عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

تو را دوست می دارم

نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته

و با خاطره ی قطارهای درگذر قیاس کنم

تو آخرین قطاری که ره می سپارد

شب و روز در رگ های دستانم

تو آخرین قطاری

من آخرین ایستگاه

 

تو را دوست دارم

نمی خواهم تو را با آب... یا باد

با تقویم میلادی یا هجری

با آمد و شد موج دریا

با لحظه های کسوف و خسوف قیاس کنم

بگذار فال بینان

یا خطوط قهوه در ته فنجان

هر چه می خواهند بگویند

چشمان تو تنها پیش گویی است

برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

با عشق توست که می پیوندم

به خدا، زمین، تاریخ، زمان،

آب، برگ، به کودکان آن گاه که می خندند،

به نان، دریا، صدف، کشتی

به ستاره ی شب آن گاه که دستبندش را به من می دهد،

به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده.

تو سرزمین منی، تو به من هویت می دهی

آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کسی است که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

کمی با من بنشین

تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم

بنشین تا ببینیم

تا کجاها مرز چشمان توست

تا کجاها مرز غم های من

کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق

به توافق برسیم ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

گفتارت فرش ایرانی‌ست

و چشمانت گنجشککان دمشقی

که می‌پرند از دیواری به دیواری

و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آب‌های دستانت

 و خستگی در می‌کند در سایه‌ی دیوارها

و من دوستت دارم

می‌ترسم اما که با تو باشم

می‌ترسم که با تو یکی شوم

می‌ترسم که در تو مسخ شوم

تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم

و از موج‌های دریا

اما با عشقت نمی‌جنگم… که عشق تو روز من است

با خورشید روز نمی‌جنگم

با عشقت نمی‌جنگم

هر روز که بخواهد می‌آید و هروقت بخواهد می‌رود

و نشان می‌دهد که گفت‌وگو کی باشد و چگونه باشد

***

بگذار برایت چای بریزم

امروز به‌شکل غریبی خوبی

صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی

و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها

و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد

بگذار برایت چای بیاورم، راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟

حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر

و حضور قایق‌ها و خاطرات دور

***

بگذار برایت ترجمه کنم حرف‌های صندلی را که به تو خوشامد می‌گوید

بگذار تعبیر کنم رویای فنجان‌ها را

که در فکر لبانت هستند

و رویای قاشق را و شکر را …

بگذار به حرفی تازه از الفبا

مهمانت کنم

بگذار کمی کم کنم از خودم

و بیفزایم بر عشق میان تمدن و بربریت

***

ـ از چای خوشت آمد؟

ـ کمی شیر می خواهی؟

ـ همین کافی‌ست – مثل همیشه – یک پیمانه شکر؟

ـ اما من چهره‌ات را بی‌شکر می‌پسندم

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیرورو کنم

تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند

با آب، علف، یاسمن

بگذار به تو فکر کنم

و دلتنگت باشم

به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم

و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم

***

بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا

که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی

بگذار دولت عشق را بنیان گذارم

که شهبانویش تو باشی

و من بزرگ عاشقانش

بگذار انقلابی به راه اندازم

و چشمانت را بر مردم مسلط کنم

بگذار… با عشق چهره‌ی تمدن را دگرگون سازم

تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته

از پس هزاران سال، در دل زمین

***

دوستت دارم

چگونه می‌خواهی اثبات کنم وجودت را در جهان

مثل وجود آب

مثل وجود درخت

تو آفتابگردانی

و نخلستان

و نغمه‌ای که از جان برمی‌خیزد

بگذار با سکوت بگویمت

وقتی که واژه‌ها توان گفتن ندارند

و گفتار دسیسه‌ای‌ست که هم‌دستش می‌شوم

و شعر به صخره‌ای سخت بدل می‌گردد

***

بگذار

تو را با خود در میان بگذارم

میان چشمان و مژگانم

بگذار

تو را به‌رمز بگویم اگر به مهتاب اعتمادت نیست

بگذار تو را به‌آذرخش بگویم

یا قطره‌های باران

بگذار نشانی چشمانت را به دریا دهم

اگر دعوتم را به سفر می‌پذیری

چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب دربرش گرفته

و به‌یاد نمی‌آورد چگونه گرداب درهمش شکسته

چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی‌خواهد

***

چرا دوستت دارم… از من نپرس

مرا اختیاری نیست… و تو را نیز


نزار قبانی

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دلبرا ! یارا! نگارا! نازنین! یا هر چه هست !

تا که از چشمت فتادم ، شیشه ی عمرم شکست

در دلت گر جا ندارم ، مرگ بادا قسمتم !

زندگی بی عشق تو بیهوده و بی فایده ست 

زخمه ی ساز صدایت عقل و هوشم را پراند 

مردمان با طعنه گویندم : « شدی مطرب پرست ؟» 

جرعه آبی دست من دادی ندیدی بعد از آن 

بی می و بی باده از آن جرعه گشتم مست ِ مست؟!

ناز ِ آن چشمی که یک تصویر کوچک از تو دید 

بعد از آن تا انتها بر خوبرویان ، دیده بست

عاشقت شد بی گمان ، مرد و زن و پیر و جوان 

هر که یک ساعت به پای درد و دل هایم نشست 

مدعی خاموش ماند از نهی عشقت چون که دید 

هر پری رویی تو را دیده به مهرت مایل است 

من بد، اما عاشقم، با من مدارا کن فقط

دلبرا ! یارا ! نگارا ! نازنین ! یا هرچه هست!


نفیسه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن ... 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

تنها 

هنگامی که خاطره ات را می بوسم 
درمی یابم دیری است که مرده ام 
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم 
از پیشانی خاطره ی تو 
ای یار 
ای شاخه ی جدامانده ی من...


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

فریاد می کشم:

"تو را دوست دارم"

تمام کبوتران

سقف کلیساها را

رها می کنند

تا دوباره در لابلای گیسوان من

لانه بسازند.


سعاد الصباح

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

تو با طنین صدایم به سویم آمدی 
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی 
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود 
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکی‌ست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

صدایت می زنم

گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

آه! در باغ بی درختیِ ما

این تبر را به جای گل که نشاند؟!

چه تبر، اژدهایی از دوزخ

که به هر سو دوید و ریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم

تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل از برش نخواهد رُست

هیچ بلبل بر او نخواهد خواند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران